بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Monday, December 20, 2004

از كودكي

از كودكي
كودكان دنياي رنگيني دارند دنيايي پر از پرسش و شگفتي و حيرت . آري چيزي كه ديگر ازما رخت بر بسته و موهوم گشته است
شعري از بيدل
حيرت دميده ام گل داغم بهانه ايست
طاووس جلوه زار تو آيينه خانه ايست
كودكي هر روز ديدن رنگي جديد است؛ زيستن در حال، بزرگ ديدن حال و فارغ بودن از دغدغه هاي ذهن حسابگر ؛مشوش؛ افسرده ؛ بدبين.من از تعبير مخملباف در اين زمينه استفاده مي كنم او مي گويد: كودكان ديدگاهي خيامي به جهان دارند
دريچه
كودكان هر لحظه به دنبال شكلي ؛ رنگي؛ شيئي تازه هستند.هر چيز تكراري كه براي آنها ملال و خسته گي به همراه دارد ازان لذت نمي برند .حوزه لذات آنها قلمرو گسترده تازه گيهاست ويك نويسنده كودك براي موفقيت حتما بايد از دريچه چشم يك كودك به جهان اطراف نگاه كند. ما اينگونه نگاه را در ادبيات كودكان خود كمتر سراغ داريم .اما نمونه هايش در ادبيات مغرب زمين به وفور يافت مي شود؛ به عنوان نمونه آثار جاني روداري؛ آستريد ليندگرن؛ رولد دال؛يفگني قلي اف؛
ج.م.بري و ...
در ادامه داستان كوتاهي بخوانيد از مجموعه داستانهاي تلفني نوشته جاني روداري ترجمه مسعود جواهري كه انتشارات آهنگ ديگر انرا به چاپ رسانده است
چراغ راهنمايي آبي
يك بار از چراغ راهنمايي كه در مركز شهر ميلان است؛ كار عجيبي سر زد .تمام نورهايش در يك آن؛به رنگ آبي درآمدندومردم هم هاج و واج مانده بودند كه چكار كنند
-رد بشيم يا نه؟نوبت ما شده يا نه؟
از تمام چشمهاي چراغ ،نور دلپذير آبي رنگ به هر سو پخش مي شد ؛آبي خوشرنگي كه آسمان شهر ميلان تا آنوقت به ان رنگ در نيامده بود
در انتظار اين كه چكار بايد بكنند ،راننده ها شروع كردند به سر و صدا كردن و بوق زدن. موتور سوارها با گاز دادن هاي بيش از اندازه،سر و صدا زيادي به راه انداختند. عابرين چاق و چله تر فرياد مي زدنند:شما نمي دونيد من كي هستم؟
بذله گوها هم متلك مي پراندند
رنگ سبز را كله گنده ها خوردند تا در ييلاق ويلا بسازند
رنگ سرخ را هم براي رنگ كردن ماهي ها توي حوض استفاده كردند
با رنگ زرد ميدونيد چه كار مي كنند؟ قاطي روغن زيتون مي كنند.
سر انجام مامور راهنمايي سر رسيد ،و مشغول باز كردن راه بندان شد. مامور ديگري دنبال علت خرابي چراغ راهنمايي گشت تا درستش كند ،و به همين خاطر برق را قطع كرد
چراغ راهنمايي قبل از اينكه خاموش شود با خود گفت
بيچاره ها! من راه آزاد به آسمان را علامت دادم . اگه من رو درك مي كردند ، حالاهمه مي توانستند پرواز كنند. شايد شجاعتش را نداشتند
نقاشان هم
پيكاسو ، پل كله، هانري ماتيس، موندريان ، شاگال اما اما اما راز و رمز نقاشيهاي كودكان را يافته بودند ازاين رو بود كه به اين دريافت يكه شان مي باليدندو آنرا بسط وگسترش مي دادند
كودكان خوشبختند . مكانها برايشان فراخ است . از شادمانيهاي كوچك لذتي عظيم مي برند . زمان برايشان وسعت دارد. كودك با نور و عطري جديد و نه بزرگ و خيره كننده شاداب ميشود. او به اشياء لبخند ميزند . به آن هستي نظر دارد كه از ديد ما چيز در خوري نيست. به منظري چشم مي دوزد ولبخند مي زند كه از ديد ما موهوم وپيش پاافتاده و بي ارزش است . ولي او مي خندد، دست تكان مي دهد . بي شك خدا با او شوخي مي كند او را مي خنداند فرشتگان برايش ميرقصند و ما چيزي از اين ضيافت نمي بينيم
بهشت بر فراز برلين
به ياد فيلم بهشت بر فراز برلين افتادم آنجا كه آن دو فرشته را تنها كودكان حس مي كردند و لبخند مي زدنند. آن زن لمحه اي از كودكي بود كه فرشته از براي آن آرزوي بشر شدن داشت
از فروغ فرخزاد

آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمانهاي پر از پولك

بازگشت
دوباره به مكانهاي كودكيتان باز گرديد دوباره آن نفرات، دوستان مرواريدها، نورها، برگها، سنگها، بازيها و...
آيا ديگر لذتي براي شما دارند؟
يك چوب ،گاهي اسب مي شدگاهي شمشير
آن فرشته كه از آن سخن گفتم عاقبت به زمين آمد


شعري ا ز خودم را بخوانيد

سرپناه

من دست توام
اي آواي بي ماه و پناه
من حنجره ام
اي زبور آه هاي نگاه

ببين چگونه
با اجابت هر گناه
ترا پناه مي دهم؟
اي سرنوشت باغهاي بهشت

من براي جرعه اي آب به زمين تاريك آمده ام