گفتم سلام
می داشتم همانها که نگاه شکافنده وتاثیر گذاری داشتند.روزی رابه خاطر دارم که در خانه دکتر مجابی بودم واو شعری از آتشی خواند و سپس متین وآرام به تفسیر آن برخاست و مرا در ضیافتی به یاد ماندنی غرقه کرد. شعری که تازه بود آنروز و نامش این بود
می خواهم دوباره
!گفتم: سلام
بي هيمه وانهاديم
تا سرد شد
اين است كه
نان فطير ِ بيات از آن بر مي داريم امروز
....
گفتم سلام! آمده ام تا دوباره بنويسمت
( وهيزم كلمه ريختم آن جا )
گفتم: مي خواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور ِ حس ِ امروزم مي چسبد
و امروز ِ نبضم چه انفجاري خواهد داشت
((وقتي بگويم دوستت دارم))
ونبينم كه واژه باژگونه ومعوج- به چهره ومعنا
وامي گردد از سكوت ِ حصار ودر هوا معلق مي ماند
مي خواهم دوباره بچينمت)
اي ميوه رسيده ی كامل
اي اتفاق ِ هر نفس افتادني
(!اي گوشت ِ شيرين ِ خالص ِ تابستان
مي خواهم دوباره بخوانمت تا دوباره خواندت را پرندگان مهاجر ترانه ي اشتياق ِ وطن كنند
و آسمان غروب ِ پائيزي
يك سره كهكشاني از ترانه و پرواز شود
*
گفتم:سلام! آمده ام تا دوباره بخوانمت
شايد سطري شگفت
ناخوانده مانده، گلاويز حافظه ام شود
و بخواهد بداند كه خوانده بوده امش پيش ازاين يا نه
و يا نوشته بوده امش اصلا؟
يا ازپرنده اي شنيده بوده امش ؟
- پرنده اي
وامانده از مهاجران خسته
تا آخرين دقيقه
بر اولين نشانه هاي يورت
بر برفهاي قطبي لغزيده باشد
وخود نداند اين را- از نوميدي
وهمچنان
....پارو كشيده باشد ،بي توش تا
سلام !سلام!آمده ام تا دوباره حفظت كنم، بخوانمت
شب
روز
بيداري
و
رويا
اي درس ِ سخت ِ نا آموختني زيبا