شعرهاي من
با هِجّي ناقصي كه از تو بر اِسليمي حاشيه مي رفت
قاب مي شد آهوي در شكارگاه
شكارچي تلفظ كاملي از كَمان بود
تا گُل ِ شاه عباسي شكفته بماند
شكارگاهي كه بر انگشت نشسته بود
تا از هيچ حاشيه اي ساقهاي باريك ِ آهو نگذرد
ديگر رسيد با تاجي از زرناب
وخون بر انگشت، مُرد
زير پاي اسب شاه
آهو را براي سُور ِشبانه از متن برداشت
تا گُلهاي شاه عباسي با نامشان آسوده بمانند
:به دستها گفت
...بر بازوان معوج راه
كه چتري بر اين شعر
باريد
كلمات در زير آن جمع شدند
گفتم از كدام شعري؟
كه باران
باريد
از آن همه چتر مُژگان
كه تركشان كرده بودم ميان
ميان شعرهاي پيش
بيش از پيش
چند باران آمده ام؟
...ميان بازوان معوج راه
كه بادي
چترم را
به شعرهاي ديگري پاشيد
چتر مژگان ببنديد
تا غبار گفتگوي شعر وباد
به شعرِ خُمار ِ ديدگانتان نرود
آن سيه چشمان
نه آن سيه چشمان
در هيچ چشمخانه اي
پيدا شد
نه عادت ِ ديدن ِ سيب
از پنجره اي منيژه را صدا كرد
به چاهي
ماهي
به
ماهي
به صَحاري خشك
مي گويم
از زلالي اين همه باران
كه
.نمي بارد
...گفت:جايي امن
گفتم:شعر من نيست
...گفتم:دستان ِشعر من بي چراغ
...گفتم:مگو آه
...در پستويي نُه توي
گفت:گردِ شَهر،سِحرِ من، شعرِ تو
...گفتم:آه
نگفتم
آب خواست
و
ديگر از شعر من بر نخواست