نشانی مختصر
از خودم وکتابهایم در تهران امروز
یکی از کتابهای من که در انتشارات منادی تربیت زیر چاپ می باشد؛ ماه پیشانی قصه ما نام دارد که در فضایی فانتزی می گذرد. این کتاب برای کودکان نوشته شده و هم اکنون در حال ترجمه به زبان انگلیسی است تا در بازارهای جهانی عرضه گردد.نسخۀ فارسی کتاب تا سه هفته دیگرراهی بازار کتاب ایران خواهد شد
گر زحال دل خبر داری بگو ور نشانی مختصر داری بگو
بهرام بیضایی در نویسنده شدن من نقش اساسی داشت و صادق هدایت هم
بی نهایت. چرا که به قول محمود دولت آبادی:همه ما از تاریکخانۀ هدایت بیرون آمده ایم.همانطور که جای خالی سلوچ جای خیلی چیزها را در ذهن من پر کرد
استادان ِ ما کتابها هستند. استادان ِ ما متونی بارآورند. متونی خلاقیت افزا.استادان نادیده ام را در کتابهایشان بسیار دیده ام. از پانزده سالگی .میان نمایشنامه ها, فیلم نامه ها و داستانها یشان
فیلم نامه خوانی ونمایشنامه خوانی با بیضایی وساعدی شروع شد
اولین ملاقاتم نمایشنامه ای از بیضایی بود:دیوان بلخ و سپس هشتمین سفر سندباد, حقایق در باره لیلا دختر ادریس, قصه های میرِ کفن پوش و... ادامه داشت وسپس ساعدی را در چوب بدستهای ورزیل عزادارن بیل و...ادامه داشت.بیضایی پرده از فریبی بزرگ برداشته بود و از هویت مخدوش ما گفته بود. اینان سخن را به سریری شایسته نشانیدند وبر سرش اورنگی درخشان گذاشتند
آه ای خلوتهای غریب شبهای مکاشفه
آه ای میزهای خوشبخت ای قلمهای سحر انگیز
آه ای کلمات شوق انگیز
عصرهای بارانی پاییز بود ومن بودم وسودای شاعری
دانشجوی جوانی بودم رشتۀ مرمت آثار تاریخی رشته ای غریب دور و مهجور! هر کس که می رسید طعنه ای می زد
از میان پیامبران گشتی وگشتی جرجیس رایافتی
دیگری می گفت:بزن تو کار زیر خاکی
و من سری شوریده داشتم آنقدر که از توپخانه تا به تجریش پیاده رفتم با همان کفشها.از دیدن مسافران ِ بیضایی برمی گشتیم. زیر چتر ِ بهجت که حالا در رویا هم نمی بینمش!چه بارانی می آمد
وعشق... عشق... عشق
وعشق... عشق... عشق... که مادر ِ همه شوریدگیهاست که اگر نبود مرا یارای پیمودن آن راهها که به اینجا رسانیدم؛ نبود. به نوشتن؛ به کتاب؛ به کتابهایی که نوشته ام
حکایت خیره سران
کفشهای بابا
...و
اینها وکتابهایی دیگر حاصل شوریدگیهای منند برای بچه ها برای دخترم برای دخترت
من بهرام بیضایی, غلامحسین ساعدی واکبر رادی را سه چهره تاثیر گذار وتابناک و ستون های استوار ِ ادبیات نمایشی معاصر ایران می دانم .اورنگ ِ جاودانگی بر سر پرشورشان تابناک بادا
من نمایشنامۀ ارثیۀ ایرانی نوشتۀ اکبر رادی را شناسنامۀ تاریخی, قومی, مردمی می دانم که گرفتار پیله ای هستند که خود بافته اند .گرفتار ِ چرخۀ شومی که تکثیر بن بستهای مکرر است. ارثیۀ ایرانی بازگشایی زخمی است که از کهنه گی روبه فساد گذاشته و می رود تا بدن را به اضمحلال بکشد. از درون این نمایشنامه صدای محزون وچشمان حسرت آلود شکوه ها را می شنوم ومی بینم که پنهان از موسی ونگاه آقا! ترانه می خواند. گویا برای نسلی سوخته مرثیه می خواند.و آنگاه شکوه ضمیر رادی ر امی بینم که به کنه فاجعه پی برده وغده ای سرطانی را دیده است
رفتم زدست ای ساقی
در میان طوفان
بر موج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
تا نام من رغم زده شد
یکباره مهر غم زده شد
بر سرنوشت آدم
ساغرم شکسته ای ساقی
رفتم زدست ای ساقی
شعری از من
گاهی شبها
آسمان گاه زنی می شود
وبرای آرایش خود می خواهد این نقطه را پاک کند
می بارد
و وقتی نگاه می کنم تمام کَک مَکهای صورتش
پاک شده اند
نگاه می کند
هنوزآن نقطه مانده است
گاهی شبها آسمان آنقدر می بارد
که من اُستوایم را گم می کنم
عیبی ندارد
بگذار گاهی هم او
به زیبایی اش ببالد