بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Saturday, January 24, 2009

شعرها و کتاب ها

این دوماه
این دوماه اخیر برایم شادی آور بود و روزهای خوبی را پشت سر گذاشتم. با انتشارات سبزان قراردادی منعقد کردم به جهت کتابی که خیلی دوستش دارم؛ یعنی طوطی نامه که بازنویسی اش کرده ام ودر آینده ای نزدیک با برداشتهای آزاد از داستانهای غریب وزیبا و تودر تویش
می خواهم؛ کارهای داستانی جدیدی در حوزه مورد علاقه ام یعنی کودک ونوجون انجام بدهم
گنجینه هایی این چنینی, در ادبیات کهن ما بسیار هستند که باید به شکلی خلاقانه به آنها پرداخته شود
ماه پیشانی قصۀ ما
کتاب ماه پیشانی قصۀ ما هم کما کان در حال سفر به کشورهای مختلف است. این آخری ها رفته بود به نمایشگاه فرانکفورت و آن چنانکه مترجمم می گفت؛ استقبال خوبی هم از آن شده بود.نسخۀ انگلیسی این کتاب توسط انتشارات منادی تربیت در دست چاپ می باشد. این کتاب در حال حاضر قرار است به امید خدا به جشنواره بولونیا هم برود وامکان دارد من هم سفری به همراه کتابم داشته باشم به کشوری که خیلی دوستش دارم, یعنی ایتالیا.یادش به خیر استاد درس رسم فنی مان که تحصیل کردۀ ایتالیا بود؛ آقای طلایی یادش به خیر! عاشق کلیسای سانتا ماریا دل فیوره بود وبه هنگامی که نام این بنای زیبا را بر زبان می آورد؛ کش وقوس ظریفی به دستها وپاهایش می داد و با ظرافتی خاص در بیان, از آن یاد می کرد
ششمین جایزه ادبی اصفهان
در ماه گذشته پیرو دعوتی که از من برای شرکت در جشنواره ادبی اصفهان شده بود به اصفهان شهری که تا به آن موقع این چنین از نزدیک ندیده بودمش؛ رفتم.کتاب ماه پیشانی قصه ما از بین 307 اثر ارسالی به جشنواره در لیست 30 اثر نهایی قرار گرفت وداستان ِ منتشر نشده ام به نام پهلوان وآقای نویسنده که در آینده ای نزدیک در نشر چشمه به چاپ خواهد رسید؛ از بین 205 اثر ارسالی به مقام پنجم رسید وطی مراسمی به همراه داستانهایی دیگر از سایر نویسندگان از آن تقدیر به عمل آمد
اصفهان زیر پل خواجو شبستانی بود؛ پیوسته در نقشینۀ آواز... تا ساعت یک ونیم شب, من و محمد رضا شمس واحمد اکبر پور آن اطراف پرسه می زدیم. در منفذ ِ طاقی ها, کنارۀ زاینده رود, جشنی از آواز بر پا شده بود

لطیفه های شیرین زهرالربیع

Open in new window


کتاب دیگرم با نام لطیفه های شیرین زهرالربیع به همت انتشارات پیدایش از زیر چاپ بیرون آمد. :این هم اخبارش در
سه گانه ای حماسی, فانتزی را در دست چاپ دارم که اولین جلد آن به همت انتشارات پیدایش به چاپ خواهد رسید.نام اولین رمان این مجموعه:پهلوان گودرز وکابوس مرگبار نام دارد
مجموعه سه جلدی من با نام فرشته های خیس به همت انتشارت منادی تربیت در چند روز آینده وارد بازار کتاب خواهد شد
کتاب حکایت خیره سران من هم که توسط انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیده بود د ماه گذشته به چاپ دوم رسید
مجلات
این روزها برای مجلات کودک ونوجوان هم می نویسم.برای دوچرخه,ستاره گان جزیره که مجله ای ایست بسیار حرفه ای برای کودکان و نوجوانان که دبیر بخش ادبی وطنزش دوست عزیزم, نویسندۀ باسابقه وخوش ذوق, محمدرضا شمس می باشد. بله همان نویسندۀ هادی وهدای معروف! یادتان که هست؟!هادی, هدی, آق بابا
و همچنین برای مجلۀ دوست کودکان و خردسالان و همچنین مجلات پوپک وسنجاقک و قاصدک که در قم منتشر می شوند وتیراژ های بالایی هم دارند
از اواسط بهمن چاپ کارهای داستانی من برای کودکان در این مجلات آغاز می شود
شعرها ویادها
لیلا فرجامی عزیز هم که چندی است از او بی خبرم؛ در ویراستاری نهایی کتاب ماه پیشانی قصه ما برای چاپ در انگلستان, به مترجمم یاری رساند. از کمکش صمیمانه متشکرم. گویا قرار است در رادیو زمانه برنامه شعری ترتیب دهد که از من خواست چند تایی از شعرهایم را به همراه بیوگرافی ام برایش بفرستم که فرستادم.ضمنا در برنامه خانم هما سرشار هم ماندانا زندیان عزیز هم قسمتی را به شعر معاصر اختصاص داده که پیرو درخواستش, فایل صوتی از شعرهایم را با صدای خودم, برایش فرستادم که در برنامه به آن خواهد پرداختلیلا وماندانا هر جا هستند خداوند به سلامت داردشان
با سه شعر از لیلا وماندانا وخودم یادی می کنم از این دو وخودم
اولی از ماندانا زندیان
زندگی من

مادرم فکر می کرد
زندگی من یک تلویزیون رنگی ست
و برنامه هایش را می شود
هر چند ثانیه یک بار
با لمس شماره ای
از راه دور عوض کرد

پدرم فکر می کرد
زندگی من صحنه ی نمایش است
و شخصیت من می تواند
هر چند دقیقه یک بار
با خاموش و روشن شدن یک چراغ
همراه با لباس و کفش و آرایش و مدل موهایم
تغییر کند

من فکر می کردم
زندگی ام پیله ای کوچک بود
که خیلی دلم می خواست
پاره اش کنم
و بال های خوشرنگم را
یک بار هم که شده
در آفتاب ببینم

دومی از لیلا فرجامی
برای سرزمین از دست رفته
شب سیاهی را از چشم تو آموخت
و من
چشم تو را
از شب
و پس
سیاهی
پیامبری شد
که از وحیِ کبودِ ستاره گانش
آیاتی آورد به هدایت خاک
با الفبایی به سنگینیِ کفاره هایمان
و پس
سیاهی
خدایی گشت
بر پلکهای بسته یِ جهان
و پس سیاهی
و پس سیاهی
و پس سیاهی
تو را می دید
و
نمی دید
سومی از خودم
...جاده چون شلاق
می نشیند جاده بر چین گردن
فرزند مِهی پوشیده اناری رنگ
می گذرد ازجاده
می رسد به روبرو
!می بیند جاده ای که پیموده پشت وروست

پدر با دامنی از دانه های عقیم
...که گفتند دفن شدند

پس باغی آغاز شد با انارهایی که گهگاه می درخشیدند
گفتم:نگاه کردیم
چشم بر هم نگذاشتیم
اما انار دانه نکرده ودستان سرخ؟

چین می خورد بدن
معوج می شود نظر گاه
انار می رود
سرخی ِ چیست که می ماند
بر چشمهایی که ندیده گرفته شدند
بر گوشهایی که بی وداع از ما کنده شدند

می نشیند جاده چون شلاق
هر چه بود نفهمیدیم
که آیا انارها را در خواب دیدیم
یا این همه جاده مه گرفته اناری را
!از لبان سرخ دیوانه ای شنیدیم












Friday, June 13, 2008

ماه پیشانی قصه ما



دو کتاب از من که برای گروه سنی ب وج نوشته بودم وسه سال پیش قرار داد آنها را بسته بودم همزمان توسط انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیدند این دو کتاب دعای درخت و
.ماه پیشانی قصه ما نام دارند

کتاب ماه پیشانی قصه ما

'تصوير


این کتاب قرار است به زبان انگلیسی نیز ترجمه شود.این قصه برداشتی است آزاد از قصه قدیمی ماه پیشانی.نگاهی است از منظری نو به فولکلوری که سینه به سینه گشته وبه ما رسیده است.من سعی کرده ام از زاویه ای دیگرگون به این افسانه نگاه کنم وخوانشی جدید را از آن ارائه بدهم
من معتقدم افسانه های قومی ما معانی پنهان ومستوری دارند که باید در افق معنایی جدید ودر فضایی متفاوت به آنها پرداخته شود. این قصه برای من آغازگر راهی است تا افسانه های دیگری را نیز به صورتها وخوانشهای متفاوت باز خوانی کرده واز منظری جدید به آنها بنگرم
حق کپی رایت این کتاب به ناشری در کشور انگلستان فروخته شده است وبه زودی در این کشور به چاپ خواهد رسید
:مطلبی از من برای معرفی اثر در پشت کتاب آمده است که اینچنین است
ماه پیشانی قصه ما مثل ماه پیشانی قصه شما نبود به جای ماه یک کبودی بزرگ روی پیشانی اش نشسته بود ماه پیشانی قصه ما خواهر ناتنی ماه پیشانی قصه شما هم نبود همان طور که نه غول ما غول قصه شما بود نه چراغ جادوی ما چراغ جادوی قصه شما همه می گفتند:ماه پیشانی را یک جادوگر نفرین کرده است
این کتاب حاصل تفکرات من در باب اسطوره وفلسفه است به زبانی مناسب رده سنی یاد شده در شناسنامه کتاب.این کتاب دغدغه های من است در باب موضوع پیچیده خیر و شر.با نگاه مجدد به یک قصه بومی قصد من بر آن بود تا تفکری خارج ازمحدوده های اقلیمی وجغرافیایی به مخاطبان عرضه نمایم. من با گرفتن نشانه هایی آشنا از یک قصه آشنا آشنایی زدایی کرده ام من حال خود در مقام خواننده اثر خود چنین می گویم سعی من چنان بود وحال من خود به خواننده اثرخود تبدیل گشته ام مانند شمایانی که چه در اینجا و چه در آن سوی مرزهای اقلیمی کشور من خواننده اثر من هستید.خوشحالم ازاین که این کتاب سعی مرا به آن سوی مرزها کشاند تا مخاطبانی با بینش وتفکری متفاوت و در اقلیمی متفاوت به آن بنگرند.خوشحالم
ماه پیشانی
شعری از خودم را که سالها پیش سروده بودم با نام ماه پیشانی در اینجا می آورم من معتقدم یک نویسنده کودک ونوجوان قبل از اینکه یک نویسنده باشد باید یک شاعر باشد برای نقب در دنیای عجیب ورنگارنگ وپرمعنای کودکی وبرای گفتن از این جهان وهمچنین گفتن برای این جهان باید شاعر بود

ماه پيشاني

قصه ها به آسمان قد نكشيدند
و
شعرم آن قدرها روشن نبود
تا
ببينم آ سمان
به
زمين
افتاد

ابرها
قصه هاي ماه پيشاني را تر كرده بودند
آنقدر كه گُلهاي دامنش
به شعرم پيچيده بود

گفتم: ماه پيشاني قصه ها
من كه پيشاني ام به اندازه شما روشن نيست
تا
آخر اين شعر را ببينم
پيشاني شكسته آسمان را
مرهمي از گُلهايتان بگذارم

در گريبانش كه بوي لا لا ئي مادر بزرگ مي داد
خوابيد م
آخر اين شعر بيدار شدم

ماه را به من داده بود
پيشاني اش را به آسمان


دعای درخت


کتاب دعای درخت قصه علاقه پسرکی است به درخت وموسیقی او صدای موسیقی درخت را می شنود ودرخت برای او می شود درخت موسیقی.این قصه را بسیار دوست دارم این قصه برگرفته از دوران کودکی خود من است به یاد حسرتها وخوشیهای آن دوران نوشتمش.تا مقدس بدارم عبور شیرین خاطره را از منظر اکنونم.این کتاب در باب صورت مثالی درخت است.نقبی در رمزگونه گی این عنصر خیال وواقعیت که بسیار از ان سروده وگفته اند وحکایت یک مکاشفه موسیقایی است که چون درخت شاخه می گسترد وبزرگ میشود این کتاب برای کودکان است وبه زبان آنها
به یاد سنگ افتاب اکتاویو پاز افتادم
بیدی از بلور
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می پیچد پیش می رود
روی خویش خم می شود دور می زند
وهمیشه در راه است
کوره راه خاموش ستارگان
چاپ دوم


یکی از کتابهایم به چاپ دوم رسید. این کتاب حکایت خیره سران نام دارد واثری است طنز برای نوجوانان این کتاب هم در انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیده است

اخبار کتابهایم
1 2 در خبرگزاری کتاب
تا دانه عزیز هم لینک داده بود با تشکر از یوسف
شعری از من

نام

باز كردي رود را از كمرگاهت
نامش را خواندي و نيل
شكل گرفت

خوابيد قلم
و گهواره خطي كشيد بر ديدگان نمناكت

آسيه تن مي شست درنسيم ُو نيل
مي نوشت بر دستانش
تعبير خوابهاي مصر را




Sunday, March 30, 2008

وانموده ها

سایه
هدایت برای سایه اش می نوشت.یک سایۀ واقعی
ما بی سایه با دست افزاری مجازی در دنیایی مجازی با خواننده گانی مجازی با یک دلخوشی مجازی نگاه کنید همه چیز مجازی است
یاد صحنه ای از فیلم ماتریکس افتادم جایی که کوهستان نبود توهم کوهستان بود؛ توهم نوشیدنی بود؛ توهم خوردنی بود توهم گوشت بود؛ توهم خون بود؛ همه چیز تبدیل به مثل ِ مثلِ مثل ِ شده بود.جهان وانموده ها, تصویرهای مجازی, گوشت مجازی, خون مجازی جهان وانموده ها جهانی که بودریار ودیگر فلاسفه از وجودش گفتنداین عبارات را از کتاب جامعه یعنی بیست ویکمین فصل تورات بخوانید. بعضی می گویند این عبارات به هیچ, وجه وبه هیچ صورت در کتاب جامعه نیامده. شاید خود اینها نیز وانموده ای از کتاب جامعه باشد! که بودریار کشف کرده است
وانموده هرگز آن چیزی نیست که حقیقت را پنهان می دارد وانموده حقیقتی است که عدم وجود حقیقت را پنهان می دارد وانموده حقیقی است
از بودریار

پنهان کاری یعنی تظاهر به نداشتن آنچه داریم. وانمودن یعنی تظاهر به داشتن آنچه نداریم. یکی کنایه به حضور دارد؛ دیگری به غیاب. کسی که وانمود به بیماری می کند بعضی از علائم بیماری را در خود تولید می کند
ما ودوستان ما از نوع دوم اند. ما وانمود می کنیم که دوستیم ولی در پنهان وخلوت خود, از هم رنجه ایم. چونان که با یک غوره سردیمان می شود وبا یک مویز گرمیمان. هیچ چیز ما پایدار نیست. چراغ یکدیگررا تا صبح روشن نمی گذاریم.واین بر می گردد به بنیانهای فرهنگی و تنگناهای عجیب وغریبی که در آن روزگار می گذرانیم وهمچنین فتنه ای که معتقدم همه آتشها از گور اوست بیماری اقتصادی, تورم, بیماری هلندی, اقتصاد وراداتی,و همچنین نظریه های وارداتی
من به تو بد گمانم وانمود می کنم که این طور نیست. شاید هم مثل یک بازیگر زبر دست خودم باروم شده که تو اسطوره منی
اما در یک بالا وپایین رفتن صفرا, اختلال در گوارش واسباب هاضمه, یا بوجود آمدن اختلال کوچکی در تیروئید و...همه چیز ما به هم می ریزد به یک آن زاهد شوریده سر به یک آن مست دیوانه سر
برای شعرهایم

دلم برای شعرهایم سوخت. آخر کدام ناشر کتاب شعر چاپ می کند؟اگر هم چاپ می کند به روالی عجیب وغریب وتحکم زاست. بعدش کیست که بخواند؟حتی شاعران هم کتابهای شعرهم رانمی خوانند. البته این عدو برای من سبب خیر شد رفتم به سمت قصه وقصه نویسی و چقدر خوشحالم که وضع قصه نویسی بهتر است وبسیار بهتر.اما من همیشه خودم رامدیون شعر می دانم.معتقدم یک نویسنده کوک ونوجوان حتما باید شاعر هم باشد. من از عرصۀ شعر به نوشتن برای کودکان روی آوردم.اما این بیماری حذف, این بیماری ندیدن, این کوری این توهم ِ توطئه تا کجا می کشاندمان؟
مرا که اینجایم در همین اتاق که می تواند مرکز جهان باشد واتاق شاعری دیگر ونویسنده ای دیگرهم. نه در پاتوقی هستم نه در روزنامه ای, نه در حلقه ای, نه .... چقدر وانموده ها زیادند مثل دوستی, مثل انسانیت, مثل ....
آمدیم کتاب هم چاپ شد. دیگر خبری هم از مجله های وزین ادبی آن دوران هم که نیست خودتان می دانید. آدینه رفت؛ عصر پنج شنبه رفت؛ کارنامه هم رفت مثل گلشیری
من شاعرم ونه یک ویزیتور, ونه یک کارشناس ِ تبلیغات ونه یک کافه نشین ونه یک شاعرنام آشنا برای یک روزنامه نگار یا یک خبر گزار
این منم که داد ه اند به من فرشتگان خلعت شاعری ام
چون باز آمدم از سفر شبانه ام
ندیدمت ای الهه سیمین تنم
گویا باز لباس زخم پوشیدی
ای زن! توای نیمۀ زنانۀ جان ِ شرحه شرحه ام
این منم

شعرهایی ازخودم

دامن ِ ناهید

ساختیم ونشستیم
چهار عنصر هستی به چهار میخ کشاندیم
اجنه وشیاطین
ادعیه و باطل السحر
الفیه و شلفیه
به خورشید بستیم
کیمیا را زخاک
سرمستی را ز باد
سحر ناهید را ازآب ربودیم
خاکستری در باد
بر دامن ناهید
زنی که گفتند
در حومه های شهر تکه پاره از یک تجاوز جمعی
حالا من با شعرهایی که او بود
به تعمید کدام جنین به خاک افتاده روم
نه اجنه وشیاطین
نه الفیه وشلفیه
دستی فزون تر از افسون
اینگونه می کند از بیخ
حالا کجاست سرود شاعری که این خاک را به نظر کیمیا کند
گویا کسی روی آب راه می رود
همانگونه که شب به یک افسون
چشم خمار یار می شود
خورشید شماطه دار هم روی هر ساعتی از شب
تنظیم می شود
اینسو ناهید آن رویای سیم تن
در فاضلاب های شهری وصنعتی
اژدهایی شاخدار می شود

آری ساختیم , ساختیم
این بار چهار عنصر نیستی
به هم بافتیم

شاعر خوب

شعرها را نگاه نکرده پذیرفت, ناشر
تعجب کردم
امضایش پای قرارداد,یقینم داد که نه
منتظر امضایم نشد
وبرگه ای هم نگرفت درِ ازای پولش

پیشترها حتی یک دفعه هم برایم وقت نداشت
وشعرها را نخوانده رد می کرد
حالا کتاب های تازه اش را به من می داد
داستان های ساعدی
هزارتوی های بورخس
شعر های نجدی

می خواستم پرواز کنم
پرواز کردم
خوردم به سرفه های نجدی
به چشمهای بورخس
به نفسهای ساعدی که بوی تند سیگار می داد
دلگرم شدم
تعجب کردم
خوابم نیامد
چند سالی است که دیگر نمی خوابم
اگر بخوابم می میرم
یا اگر بمیرم می خوابم؟

جمله ای آمد
مثل یک کلاغ مرده خورد به صورتم
شاعر خوب شاعر مرده است
باران های بی قرار

باران های بی قرار عصرگاهی را بخوان
تا گواهی دهند
سدوم و عموره نبوده ام
که اگر نگاهم کنی
کوهی از نمک شوی
تخت جمشید بوده ام
که بی نگاه تو
ویران گشته ام










Thursday, December 27, 2007

نشانی مختصر

از کتابهایم در خبر گزاری کتاب ایران

یکی از کتابهای من که در انتشارات منادی تربیت زیر چاپ می باشد؛ ماه پیشانی قصه ما نام دارد که در فضایی فانتزی می گذرد. این کتاب برای کودکان نوشته شده و هم اکنون در حال ترجمه به زبان انگلیسی است تا در بازارهای جهانی عرضه گردد.نسخۀ فارسی کتاب تا سه هفته دیگرراهی بازار کتاب ایران خواهد شد

اُستادان ما

گر زحال‌ دل‌ خبر داری‌ بگو ور نشانی‌ مختصر داری‌ بگو

درآن روزها که دانشجوی جوانی بودم؛ با عصرهای پنج شنبه و باران ودرختهای بلند ِ پارک شهر؛ گفتگویی داشتم. با دفترِ شعر جوان درحوالی اش.با کفشهای پاره وجورابهای سوراخ پای یخ کرده و کاغذهایی آغشته به شعر.قسمتی ازعصرهای پنج شنبۀ بیست سالگی من مابین درختهای کاج نیاوران وپارک شهر قسمت شده بود. قیصر امین پور بود, ساعد باقری, سهیل محمودی, حسن حسینی که رفته گان را خدایشان بیامرزادساعد باقری در شاعر شدن من نقش قشنگی داشت. باقری استاد دیدن بارقه های پنهان شده در شعرها بود
بهرام بیضایی در نویسنده شدن من نقش اساسی داشت و صادق هدایت هم
بی نهایت. چرا که به قول محمود دولت آبادی:همه ما از تاریکخانۀ هدایت بیرون آمده ایم.همانطور که جای خالی سلوچ جای خیلی چیزها را در ذهن من پر کرد
استادان ِ ما کتابها هستند. استادان ِ ما متونی بارآورند. متونی خلاقیت افزا.استادان نادیده ام را در کتابهایشان بسیار دیده ام. از پانزده سالگی .میان نمایشنامه ها, فیلم نامه ها و داستانها یشان
فیلم نامه خوانی ونمایشنامه خوانی با بیضایی وساعدی شروع شد
اولین ملاقاتم نمایشنامه ای از بیضایی بود:دیوان بلخ و سپس هشتمین سفر سندباد, حقایق در باره لیلا دختر ادریس, قصه های میرِ کفن پوش و... ادامه داشت وسپس ساعدی را در چوب بدستهای ورزیل عزادارن بیل و...ادامه داشت.بیضایی پرده از فریبی بزرگ برداشته بود و از هویت مخدوش ما گفته بود. اینان سخن را به سریری شایسته نشانیدند وبر سرش اورنگی درخشان گذاشتند

کتابها

آه کتابها ,کتابها, کتابها, ای استادان بی ریا وبی مدعا
آه ای خلوتهای غریب شبهای مکاشفه
آه ای میزهای خوشبخت ای قلمهای سحر انگیز
آه ای کلمات شوق انگیز

در آن جمع

در آن جمع علاوه بر اینها احمد اکبرپور وشهرام شکیبا هم بودند. بعد از آن سالها هر یک سرنوشتی یافتیم و زان پس, گهگاه دیدمشان به فواصلی دور؛ شاید نه چشم در چشم, بلکه به شکل ِ عکسی, کلمه ای, نوشته ای در کتابی, روزنامه ای, دفتری.و .گهگاه محفلی ونه پایدار.منتشر شدیم در کلمه ورفتیم
عصرهای بارانی پاییز بود ومن بودم وسودای شاعری
دانشجوی جوانی بودم رشتۀ مرمت آثار تاریخی رشته ای غریب دور و مهجور! هر کس که می رسید طعنه ای می زد
از میان پیامبران گشتی وگشتی جرجیس رایافتی
دیگری می گفت:بزن تو کار زیر خاکی
و من سری شوریده داشتم آنقدر که از توپخانه تا به تجریش پیاده رفتم با همان کفشها.از دیدن مسافران ِ بیضایی برمی گشتیم. زیر چتر ِ بهجت که حالا در رویا هم نمی بینمش!چه بارانی می آمد
وعشق... عشق... عشق

وعشق... عشق... عشق... که مادر ِ همه شوریدگیهاست که اگر نبود مرا یارای پیمودن آن راهها که به اینجا رسانیدم؛ نبود. به نوشتن؛ به کتاب؛ به کتابهایی که نوشته ام
ماه پیشانی قصۀ ما
حکایت خیره سران
کفشهای بابا
...و
اینها وکتابهایی دیگر حاصل شوریدگیهای منند برای بچه ها برای دخترم برای دخترت
به قول جویس کارول اوتس
هنر موجب سربلندی ضمیر است. داستان کوتاهی خلق می کنیم .که پر است از مردمی که زاییده ذهن ما هستند
مدرسۀ ما

مدرسۀ ما رفتن به پیشواز ِ عصرهای پنج شنبه بود. مدرسۀ ما اتاقی بود؛ با پنجره ای رو به خرمالوهای مغموم. مدرسۀ ما سراشیبی برف بود و زمستانی که جیبهایمان را پر کرده بود تا با ما به مقصدی سردتر بیاید:نیاوران پشت کاخ دانشکده میراث فرهنگی رشتۀ مرمت آثار تاریخی قیصر امین پور وحسن حسینی به مباحث تئوریک ادبی وتاریخچه سبکهای ادبی وانواع ادبی و انواع شعر می پرداختند. ساعد باقری همیشه مجری جلسه بود والحق اجرایی زیبا داشت ونقطه نظراتی زیباتر.شعرمی خواندیم واو گوش می داد
اکبر رادی

روزنامۀ همشهری امروز را باز کردم آه... چه تاسف انگیز خبری بود! اکبر رادی بر اثر سرطان مغز استخوان در سن شصت وهشت سالگی در گذشت وبه جاودانگان پیوست.اشکم در آمد
من بهرام بیضایی, غلامحسین ساعدی واکبر رادی را سه چهره تاثیر گذار وتابناک و ستون های استوار ِ ادبیات نمایشی معاصر ایران می دانم .اورنگ ِ جاودانگی بر سر پرشورشان تابناک بادا
من نمایشنامۀ ارثیۀ ایرانی نوشتۀ اکبر رادی را شناسنامۀ تاریخی, قومی, مردمی می دانم که گرفتار پیله ای هستند که خود بافته اند .گرفتار ِ چرخۀ شومی که تکثیر بن بستهای مکرر است. ارثیۀ ایرانی بازگشایی زخمی است که از کهنه گی روبه فساد گذاشته و می رود تا بدن را به اضمحلال بکشد. از درون این نمایشنامه صدای محزون وچشمان حسرت آلود شکوه ها را می شنوم ومی بینم که پنهان از موسی ونگاه آقا! ترانه می خواند. گویا برای نسلی سوخته مرثیه می خواند.و آنگاه شکوه ضمیر رادی ر امی بینم که به کنه فاجعه پی برده وغده ای سرطانی را دیده است
رادی هم رفت. اسیر دیو سرطان شد. روح شکوهمندش را حالا با خنده ای بر خاکیان وسلامی بر افلاکیان می بینم. وصدایی ر امی شنوم
ساغرم شکست ای ساقی
رفتم زدست ای ساقی
در میان طوفان
بر موج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
تا نام من رغم زده شد
یکباره مهر غم زده شد
بر سرنوشت آدم
ساغرم شکسته ای ساقی
رفتم زدست ای ساقی


شعری از من

گاهی شبها

آسمان گاه زنی می شود
وبرای آرایش خود می خواهد این نقطه را پاک کند
می بارد
و وقتی نگاه می کنم تمام کَک مَکهای صورتش
پاک شده اند

نگاه می کند
هنوزآن نقطه مانده است

گاهی شبها آسمان آنقدر می بارد
که من اُستوایم را گم می کنم

عیبی ندارد
بگذار گاهی هم او
به زیبایی اش ببالد


Saturday, September 22, 2007

كفشهاي بابا


كفشهاي بابا

˜ÝÔ åÇی ÈÇÈÇ
در جشنواره كتاب برتر كه به همت انجمن فرهنگي ناشران برگزار شد يكي از كتابهاي من به نام كفشهاي بابا كه آن را در انتشارات گوهر دانش به چاپ رسانده بودم همراه شش كتاب ديگر به لحاظ متن ومحتوا به عنوان كتاب برگزيده انتخاب شدنداين جشنواره در تاريخ نوزدهم شهريور در محل كتابخانه ملي ايران برگزار گرديد
براي من مهم نيست كه او هم وطن من نبود چون هنرش جهاني بود لايق ياد كرد من وشما از حنجره چابكش، وقتي كه صدايش چون معجزه اي بر خلوت من مي ريخت من اين سو ميان جهاني فاجعه خيزو او آن سوميان جهاني سحر انگيز از تلالو آوه ماريا،ويا شاهكارهاي پوچيني
كنسرتي را از او ديدم با بزرگان موسيقي پاپ غرب مثل استينگ،اسكورپيون،وكساني ديگر وچقدر زيبا نواها با خنده او
مي رقصيدند در فضا. گاهي فكر مي كردم كه او آواز
نمي خواند بامن سخني آهنگين دارد.شعري برايش سرودم

حنجرة تو لوچيانو

چه نواها كه در خلوتي صبور
چه نواها كه در خلسه اي عجيب
نوشته شد
سپس با حنجرة چابك تو
!لوچيانو
سرشته شد

روح تو مي چكيد قطره قطره روي كليد سل
ما در اين سو، افسرده از صداي دهل
جهان چه كوچك است
هان ببين! جهان ما

خنديد ودر دستمالش پيچيد
گريخت با سرعت نور
خنده پاشيد، پر كشيد در هوا
فرشته اي چابك
...در صداي آوه ماريا

به ياد حسين منزوي


از زنجان تا به برنامه گلها تا به حنجره طلايي ِ الهه و گلپا، راه درازي بود، او پيمود.
يكم مهرماه سالروز تولد اوست پاسش داريم؛ با يادي ازغزلهاي ابريشمي اش
زني كه صاعقه وار آنك،رداي شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
كه گاه پيرهن يوسف كنايه هاي كفن دارد
كي ام كي ام كه نسوزم من؟تو كيستي كه نسوزاني
بهل كه تابشود اي دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق مي افرازد
دوباره عشق دراين صحرا هواي خيمه زدن دارد
زني چنين كه تويي بي شك شكوه وروح دگر بخشد
به آن تصور ديرينه كه دل زمعني زن دارد
مگر به صافي گيسويت هواي خويش بپالايم
دراين قفس كه نفس در وي هميشه طعم لجن دارد

Friday, August 10, 2007

شكل دگر خنديدن

شكل دگر خنديدن


مدت دو سال است كه مشغول تهيه و گردآوري مجموعه اي هستم با نام طنزدر ادبيات كهن ايران كه تا به حال هشت جلد آن براي چاپ آماده شده است اين مجموعه براي نوجوانان تهيه شده است. به هر كتاب قابل تاملي كه برخوردم حكايات طنز رااز آن دستچين كردم. به عنوان مثال كتاب ِ روضةخلد كه كتابي آكنده از حكايات ِ حكمي و تعليمي است يا كتاب ِفيه مافيه كه سلسله گفتارهاي عرفاني مولاناست.بعد از اتمام تهيه وگرد آوري اين مجموعه به طنز در ادبيات معاصر ايران خواهم پرداخت
در جامعه اي كه طنز شفاهي آن گوي سبقت از طنز نوشتاري ربوده است؛ اين كمترين كاري است كه مي توان براي نوجوانان انجام داد.تا از يك سو با ادبيات كهن سرزمين خود آشنا شوند واز سوي ديگر با مطالعه اين آثار به وضع اجتماعي آن دوران نيز پي ببرند.طنز نگاهي ديگرگونه است؛سلاحي در خفاست؛شكافنده وهوشيار است؛حقيقت نگري رند است؛ كه مي آموزد به ما، شكل دگر خنديدن

گرچه از روز ازل خرم وشادان بودم
عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن
مولوي



از
كتابهايم


يكي ديگر از كتابهايم كه بازنويسي سه حكايت طنز از كتاب زهرالربيع است به چاپ رسيد.نام اين كتاب كه مخصوص نوجوانان است؛حكايت خيره سران نام دارد
اين كتاب در انتشارات منادي تربيت به چاپ رسيده است.اين انتشارات يكي از معتبرترين ناشران حوزه كودك ونوجوان است كه اهتمام آن بيشتر در جهت چاپ آثار تاليفي است.برگزاري نمايشگاهايي در داخل وخارج از كشور وعرضه محصولات نوشتاري در عرصه هاي
بين المللي از عمده فعاليتهاي اين نشر معظم مي باشد

ملانصرالدين وعمران صلاحي


آمدم و آمدم تا به عمران صلاحي رسيدم چه روح بلندي داشت اين مرد!خدايش بيامرزاد
از فكاهه ها وهزلها وطنزهاي ملا چه شعرهاي تامل برانگيزي ساخته بود! شعرهايي كه غمي مواج درون هريك موج مي زدوسوية تراژيك آن همه حكايات را كه عمري به آنها خنديده بوديم عيان مي ساخت يادش گرامي باد
در مقدمه كتاب ملانصرالدين او به اشعاري برخوردم كه خود در باره آنها چنين مي گويد
قضيه من وملا هنوز تمام نشده است.در سال 1366 داشتم لطيفه هاي ملا را مي خواندم بعضي از آنها باعث شد شعرهاي ملا نصرالديني بگويم اسم اين شعرها را گذاشتم آب در غربال يكي دوتا از آنها اينجا وآنجا چاپ شده است.ناشران از چاپ كتاب شعر پرهيز مي كنند
مگر كتاب پنج تن آل نيما
حالا چند تايي از اين شعرها
دَر
دري داشت پيوسته بر دوش خود
اگر اژدهايي دهان مي گشود
دري باز مي شد به درياي سرد
نگاه نگاري اگر خيره مي شد به او
.دري باز مي شد به شرم


جهان
درباغ سبزي نشانش نداد
واو سالها مشت مي زد به در
دري داشت پيوسته بر دوش خود
وروزي از آن در گريخت

قايق
باد بلندي در خيابانهاي دريا راه مي رفت
با قايق كفش
روح غريبي روي امواج خيابان در گذر بود
!با كفش قايق
مرده
مردي آمد
فرياد زد
من مرده ام
زير درختي
در راهي بي عابر
و برگشت در جاده اي
جنازه اي مي بردند
قيمت
با لباسي پاره
از فروشنده سئوالي كرد
?قيمت انسان متري چند است

عكس
عكسي به دست داشت
ازخود
آن را نشان من داد
پرسيد
!با اين مشخصات كسي را نديده اي


دوبرابر

مرد لوچي مي گفت
!روي زيبا دو برابر شده است

جهل هوشيار

پيش از آنكه پاز بگويد
هر اتاقي مركز زمين است
تو ميخ ات ر اكوبيدي بر خاك وگفتي
وسط دنيا همين است
وپيش از آنكه فروغ
دستهايش رادر باغچه بكارد
تو پاهايت را در باغ كاشتي
ومحصولي را كه مي خواستي برداشتي
گاهي بلبل شدي
وبر درخت زردآلو خواندي
گاهي شتر بالداري را
از فراز بام پراندي
برابر آينه
ايستادي و گفتي
من كيستم
اگر اين تصوير شكسته نيستم
كمان گرفتي
كمين كردي
وبا اولين تير
خود را نقش زمين كردي

روزي
خود خبر مرگ خويش را آوردي
تو را مي ستايم
!اي جهل ِ هوشيار


كائوس

بي شك كائوس را بايد همين دوروبرها ديد بسي دهشتبار تر از آن چيزي كه برادران تاوياني به تصويرش كشيدند.يا كوروساوا در شاهكارش آشوب .يا تاركوفسكي در كتاب مقدسش آينه
حالانبود ِ برگمان و آنتونيوني كه بيش از يك فيلمساز، فيلسوف وروانشناس بودند وبا هر فيلم خود گنجينه ارزشمندي به ذخاير سينما افزودند وحقيقتي را از درون پيچيده ومغشوش انسان معاصر بيرون كشيدند؛جهان چگونه تفسير مي شود؟
آنها نه تنها سينماگر بلكه مورخان موشكافي بودند كه هر يك از آثارشان گواه حقيقتي است كه از دل ژرف كاوي عظيمي بيرون كشيده شده است.توت فرنگي هاي وحشي وآگرانديسمان را هزار باره مي بينم وبر روح بلند اين دواستاد درود مي
فرستم.

Thursday, April 12, 2007

شعرهاي من

با تبريك سال نو به همه دوستان وخوانندگان وبلاگم وبا يادي از تمام رفته گاني كه عمر بر قلم گذاشتند وسطر به سطر زندگي خويش بر آن فشردند وبه جاودانگان پيوستند
شروع وبلاگم در سال جديد با اشعارم كه پيشتر براي سايه ام آنها راخوانده ام

شكار گاه

از راه رسيدي
با هِجّي ناقصي كه از تو بر اِسليمي حاشيه مي رفت
قاب مي شد آهوي در شكارگاه

شكارچي تلفظ كاملي از كَمان بود
تا گُل ِ شاه عباسي شكفته بماند
رنگ به رنگ از راه رسيد
شكارگاهي كه بر انگشت نشسته بود
تا از هيچ حاشيه اي ساقهاي باريك ِ آهو نگذرد

ديگر رسيد با تاجي از زرناب
وخون بر انگشت، مُرد
زير پاي اسب شاه

آهو را براي سُور ِشبانه از متن برداشت
تا گُلهاي شاه عباسي با نامشان آسوده بمانند
:به دستها گفت
نَعل ِ اسب را عوض كنيد


شعر وباد

خواستم بنويسم
...بر بازوان معوج راه
كه چتري بر اين شعر
باريد
كلمات در زير آن جمع شدند
گفتم از كدام شعري؟
كه باران
باريد
اين كاغذ، خيس ِ گفتگوي چتر وباران شد

از آن همه چتر مُژگان
كه تركشان كرده بودم ميان
ميان شعرهاي پيش
از اين كلمات كه تركم مي كنند
بيش از پيش
چند باران آمده ام؟
خواستم بنويسم
...ميان بازوان معوج راه
كه بادي
چترم را
به شعرهاي ديگري پاشيد

چتر مژگان ببنديد
تا غبار گفتگوي شعر وباد
به شعرِ خُمار ِ ديدگانتان نرود



آن سيه چشمان

ديگر
نه آن سيه چشمان
در هيچ چشمخانه اي
پيدا شد
نه عادت ِ ديدن ِ سيب
از پنجره اي منيژه را صدا كرد
به چاهي
ماهي
به
ماهي

به صَحاري خشك
مي گويم
از زلالي اين همه باران
كه
.نمي بارد

دستان ِ شعر من

نمي خواست دست از شب بكشد
...گفت:جايي امن
گفتم:شعر من نيست
اما سيمرغ بابالهايي سوخته رسيده بود از راه
...گفت:نيشتر پهلو به پهلو
...گفتم:دستان ِشعر من بي چراغ
...گفت:امن تر از سحر تو
...گفتم:مگو آه
...در پستويي نُه توي
گفت:گردِ شَهر،سِحرِ من، شعرِ تو
...گفتم:آه
نيشتر،پهلو به پهلو
نمي خواستم
نگفتم
آب خواست
و
ديگر از شعر من بر نخواست