این دوماه
این دوماه اخیر برایم شادی آور بود و روزهای خوبی را پشت سر گذاشتم. با انتشارات سبزان قراردادی منعقد کردم به جهت کتابی که خیلی دوستش دارم؛ یعنی طوطی نامه که بازنویسی اش کرده ام ودر آینده ای نزدیک با برداشتهای آزاد از داستانهای غریب وزیبا و تودر تویش
می خواهم؛ کارهای داستانی جدیدی در حوزه مورد علاقه ام یعنی کودک ونوجون انجام بدهم
گنجینه هایی این چنینی, در ادبیات کهن ما بسیار هستند که باید به شکلی خلاقانه به آنها پرداخته شود
ماه پیشانی قصۀ ما
کتاب ماه پیشانی قصۀ ما هم کما کان در حال سفر به کشورهای مختلف است. این آخری ها رفته بود به نمایشگاه فرانکفورت و آن چنانکه مترجمم می گفت؛ استقبال خوبی هم از آن شده بود.نسخۀ انگلیسی این کتاب توسط انتشارات منادی تربیت در دست چاپ می باشد. این کتاب در حال حاضر قرار است به امید خدا به جشنواره بولونیا هم برود وامکان دارد من هم سفری به همراه کتابم داشته باشم به کشوری که خیلی دوستش دارم, یعنی ایتالیا.یادش به خیر استاد درس رسم فنی مان که تحصیل کردۀ ایتالیا بود؛ آقای طلایی یادش به خیر! عاشق کلیسای سانتا ماریا دل فیوره بود وبه هنگامی که نام این بنای زیبا را بر زبان می آورد؛ کش وقوس ظریفی به دستها وپاهایش می داد و با ظرافتی خاص در بیان, از آن یاد می کرد
ششمین جایزه ادبی اصفهان
در ماه گذشته پیرو دعوتی که از من برای شرکت در جشنواره ادبی اصفهان شده بود به اصفهان شهری که تا به آن موقع این چنین از نزدیک ندیده بودمش؛ رفتم.کتاب ماه پیشانی قصه ما از بین 307 اثر ارسالی به جشنواره در لیست 30 اثر نهایی قرار گرفت وداستان ِ منتشر نشده ام به نام پهلوان وآقای نویسنده که در آینده ای نزدیک در نشر چشمه به چاپ خواهد رسید؛ از بین 205 اثر ارسالی به مقام پنجم رسید وطی مراسمی به همراه داستانهایی دیگر از سایر نویسندگان از آن تقدیر به عمل آمد
اصفهان زیر پل خواجو شبستانی بود؛ پیوسته در نقشینۀ آواز... تا ساعت یک ونیم شب, من و محمد رضا شمس واحمد اکبر پور آن اطراف پرسه می زدیم. در منفذ ِ طاقی ها, کنارۀ زاینده رود, جشنی از آواز بر پا شده بود
لطیفه های شیرین زهرالربیع
کتاب دیگرم با نام لطیفه های شیرین زهرالربیع به همت انتشارات پیدایش از زیر چاپ بیرون آمد. :این هم اخبارش در
سه گانه ای حماسی, فانتزی را در دست چاپ دارم که اولین جلد آن به همت انتشارات پیدایش به چاپ خواهد رسید.نام اولین رمان این مجموعه:پهلوان گودرز وکابوس مرگبار نام دارد
مجموعه سه جلدی من با نام فرشته های خیس به همت انتشارت منادی تربیت در چند روز آینده وارد بازار کتاب خواهد شد
کتاب حکایت خیره سران من هم که توسط انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیده بود د ماه گذشته به چاپ دوم رسید
مجلات
این روزها برای مجلات کودک ونوجوان هم می نویسم.برای دوچرخه,ستاره گان جزیره که مجله ای ایست بسیار حرفه ای برای کودکان و نوجوانان که دبیر بخش ادبی وطنزش دوست عزیزم, نویسندۀ باسابقه وخوش ذوق, محمدرضا شمس می باشد. بله همان نویسندۀ هادی وهدای معروف! یادتان که هست؟!هادی, هدی, آق بابا
و همچنین برای مجلۀ دوست کودکان و خردسالان و همچنین مجلات پوپک وسنجاقک و قاصدک که در قم منتشر می شوند وتیراژ های بالایی هم دارند
از اواسط بهمن چاپ کارهای داستانی من برای کودکان در این مجلات آغاز می شود
شعرها ویادها
لیلا فرجامی عزیز هم که چندی است از او بی خبرم؛ در ویراستاری نهایی کتاب ماه پیشانی قصه ما برای چاپ در انگلستان, به مترجمم یاری رساند. از کمکش صمیمانه متشکرم. گویا قرار است در رادیو زمانه برنامه شعری ترتیب دهد که از من خواست چند تایی از شعرهایم را به همراه بیوگرافی ام برایش بفرستم که فرستادم.ضمنا در برنامه خانم هما سرشار هم ماندانا زندیان عزیز هم قسمتی را به شعر معاصر اختصاص داده که پیرو درخواستش, فایل صوتی از شعرهایم را با صدای خودم, برایش فرستادم که در برنامه به آن خواهد پرداختلیلا وماندانا هر جا هستند خداوند به سلامت داردشان
با سه شعر از لیلا وماندانا وخودم یادی می کنم از این دو وخودم
اولی از ماندانا زندیان
زندگی من
مادرم فکر می کرد
زندگی من یک تلویزیون رنگی ست
و برنامه هایش را می شود
هر چند ثانیه یک بار
با لمس شماره ای
از راه دور عوض کرد
پدرم فکر می کرد
زندگی من صحنه ی نمایش است
و شخصیت من می تواند
هر چند دقیقه یک بار
با خاموش و روشن شدن یک چراغ
همراه با لباس و کفش و آرایش و مدل موهایم
تغییر کند
من فکر می کردم
زندگی ام پیله ای کوچک بود
که خیلی دلم می خواست
پاره اش کنم
و بال های خوشرنگم را
یک بار هم که شده
در آفتاب ببینم
دومی از لیلا فرجامی
برای سرزمین از دست رفته
شب سیاهی را از چشم تو آموخت
و من
چشم تو را
از شب
و پس
سیاهی
پیامبری شد
که از وحیِ کبودِ ستاره گانش
آیاتی آورد به هدایت خاک
با الفبایی به سنگینیِ کفاره هایمان
و پس
سیاهی
خدایی گشت
بر پلکهای بسته یِ جهان
و پس سیاهی
و پس سیاهی
و پس سیاهی
تو را می دید
و
نمی دید
سومی از خودم
...جاده چون شلاق
می نشیند جاده بر چین گردن
فرزند مِهی پوشیده اناری رنگ
می گذرد ازجاده
می رسد به روبرو
!می بیند جاده ای که پیموده پشت وروست
پدر با دامنی از دانه های عقیم
...که گفتند دفن شدند
پس باغی آغاز شد با انارهایی که گهگاه می درخشیدند
گفتم:نگاه کردیم
چشم بر هم نگذاشتیم
اما انار دانه نکرده ودستان سرخ؟
چین می خورد بدن
معوج می شود نظر گاه
انار می رود
سرخی ِ چیست که می ماند
بر چشمهایی که ندیده گرفته شدند
بر گوشهایی که بی وداع از ما کنده شدند
می نشیند جاده چون شلاق
هر چه بود نفهمیدیم
که آیا انارها را در خواب دیدیم
یا این همه جاده مه گرفته اناری را
!از لبان سرخ دیوانه ای شنیدیم