در باب شعر
از هايدگر( از كتاب هايد گر و شاعران، نوشته :ورونيك . م. فوتي، ترجمه: عبدالعلي دست غيب )
براي كشف آنچه در باشندگان زنده پنهان مانده به حساسيت شاعرانه و مواهب نظمي كه گويا هنوز در حال حاضر تحقق نيافته است، نياز منديم.نظر من اينست شخصي كه شاعر است نيازي ندارد خود را دلمشغول فلسفه سازد بلكه مي گويم شاعر هر چقدر بيشتر خصلت شاعرانه پيدا كند بيشتر به شخصي كه به تفكر مي پردازد بدل مي شود( از نامه دوم هايد گر به اشتايگر) هايد گر مي گويد در كلمات است كه چيزها هستند به محض اينكه گفته شد ميز، كلمه ميز تصوري در دانسته گي گوينده وشنونده بر مي انگيزد. نام برانگيزاننده تصور است از نام يا كلمه كه به سوي بودن مي رويم درمي يابيم كه در كلمه است كه چيزها هستند. كلمات مفردات انديشه هستند
اشعاري از ريلكه از كتاب پيشين
حالت رقص را كامل كن
به هيئت ناب تصوير ستارگان
چنان رقصهايي كه ما در آنها
بر فضاي بسته نظم طبيعت
لحظه اي چيره مي شويم
وشعري ديگر كه ملهم از مجموعه شالهاي كشمير موجود در موزه تاريخي برن است از ريلكه
ميانه خالي شال كشمير كه در متن گلها سياهي مي زند
وگوشه هاي حاشيه اش روشن است
و فضايي ناب خلق مي كند براي فضا
اين نكته را در مي يابي كه
زيرا آن ميانه است
طرح گامهاي ما هر گونه كه باشد
بر گرداگرد چنين فضايي خالي سير مي كنيم
وشعري ديگر
اگر فرياد بر مي آوردم چه كسي صداي مرا در بارگاه فرشتگان مي شنيد؟
حتي اگر يكي از آنان ناگهان مرا به سينه مي فشرد
در وجود نيرومند او حل مي شدم
زيرا زيبايي چيزي نيست
جز آغاز وحشتي كه هنوز تحملش مي كنيم
و از آنرو ستايشش مي كنيم چون با بي اعتنايي اجازه مي دهد
كه از پاي در آييم
هر فرشته اي هراس انگيز است
وباز از هايد گر از كتاب حقيقت وزيبايي
شعر چيزي جز(( امتياز يك لحظه نيست)) كه به سراسر زندگي معنا مي دهدشعر بنيان هستي است از راه زبانش. تمام آن چيزهايي را آغاز مي كند كه زبان بارها ديرتر پيش مي كشد شعر فراتر از هر نشانه و هر آوا ساحت بنيادين اقامت آدمي در جهان است . شايد به همين دليل هلدرلين در پايان شعر(( يادمان)) مي گويد اما آنچه منزل مي يابد ، همان است كه شاعر مي آفريند، منزل يافتن، ساكن شدن براي هميشه دانستن و با خبري از راز هستي است .شعر همه چيز را به موقعيت نخستين آن باز مي گرداند انگار براي نخستين بار ديده شده. شعر از ميان بردن فاصله ميان هر چيز است با جهان و به اين اعتبار خانه گرفتن هر چيز است
مصيبت ما اين است كه بي خانه و بي وطنيم. نمي دانيم كه شعر يگانه وطن ماست واز اين روست كه زبان ، و زبان شعر خانه وجود
از نا ظم حكمت شعر دومين نامه براي تارانتو – بابو ترجمه: ثمين باغجه بان
از دندان ميمون آبي است
كه به زير آسمان
چون مرغكي هستي حنايي پر
و به روي زمين
چون آبي روان هستي
اي كه جانت جان من
كه چشمانت مسين آئينه ي چشمان من
مادر سومين دختر
وپنجمين پسرم
تارانتا- بابو
ماه هاست كه در رم
مي گردم در پي رم
كو به كو
درها را كوبيده ام
كوها را جوئيده ام
سو به سو
اما كو رم؟
كه رم را
نيافتم
در رم
در اينجا ديگر
مر مر هاي درشت
در مشت استادان بزرگ
نرم چون پرنيان نيست
ديگر از فلورانس
نسيمي نمي وزد
نه از دانته آليگيري
ترانه اي
نه نگار رخساره ي به آ تر يچي
ونه از دستان بوسيدني لئوناردو داوينچي
نشانه اي
رافائل
زرد وناتوان
در كاتدرال ي بر دار است
و ميكل آنجلو در موزه ها
محكومي است در غل وزنجير
در خيابانهاي بزرگ
در ميدانهاي وسيع رم
امروز
تنها يك سايه سياه تنها يك خون اشام
چون تبري دو دم
پشت به پشت بانكهاي بتون آرمه داده
قد برافراشته است:
تنها سزار
كه مي تازد خودكام
به هر گامش دامي
و به هر دامش گوري
دهان مي گشايد
و گردن مي زند به هر گامي
اسيري را
تارانتو- بابو
نگو
كه رم
شهره تر است
از خورشيد شهر ما
گوش كن تارانتو- بابو
با مهر
با ستايش
با خنده
با شادماني
بشنو
ببيين تارانتو-بابو
درهم مي شكند زنجيرهايش را
در كنار محله هاي رم
اسپارتاكوس
از عين القضات همداني
جوانمردا! اين شعرها را چون آينه دان . آخر داني كه آينه را صورتي نيست در خود، اما هر كه در او نگه كند صورت خود تواند ديد. همچنين مي دان كه شعر را در خود هيچ معني نيست، اما هر كس از او آن تواند ديد كه نقد روزگار اوبود و كمال كار اوست و اگر گويي شعر را معني آنست كه قائلش خواست و ديگران معنايي ديگر وضع كنند از خود ،اين همچنان است كه كسي گويد صورت آينه صورت روي صيقل است كه اول آن صورت نمود. اين معني را تحقيق و غموضي هست كه اگر در شرح آن آويزم از مقصود باز مانم
از يدا لله رويايي
82
اندامي كه مرا به غار مي برد
دستي كه بر شاخ خشكم مي نشاند
و پاهايي كه شكل هاي روزانه ام را مي گيرد
كه در انبوهي كسان پيدايم نيست
تا دستي راست
تا پايي كج
هوش وخوشبختي را جارو كردند
گم مي شوم ميان انبوهي
وحشي تر از محبت او.
ميانه
شادم از اينكه نوشته هايي كه ديري در كمد وگنجه و زير ميز كارم خاك مي خورد مجال بروز يافته است.ما به چه چيزمان بايد بنازيم ؟
اگر همين امكان نبود مگر آقايان وخانمها در صفحات ادبيشان كه ملك شخصي شان است مطالب ما را چا پ مي كردند؟
بي شك خدماتي كه
روزنامه نگاري مي گفت هيچكس هم پيدا نمي شود كه بگويد بابا نوشته ات خوب نيست، آشغال است ننويس نه كسي را حوصله است نه سره و ناسره فرقش توفيري دارد
آقايي كه نامش را نمي برم روزي دبير سرويس ادبي مهمترين روزنامه كشور بود صفحه را كرده بود محل تبليغ مجموعه شعرش و
آنجا كه بايد شعر مصداق سخن هايدگر وعين القضات باشد در دست چه كساني به چه فضاحتي افتاده است
آقاي شاعر
اين آقا كه به زعم خودش ليدر شعر معاصر است وشعر در او به انفجار رسيده واز اين است كه نام يكسري شعرهايش را دري وري گذاشته است شماره تلفن اش را در كنار نام ناشرش( نارنج كه ديگر تعطيل شده است) در كتاب كرده بود، تا شايد اگر لطيف اندام ونرم تني راهش را گم كرد و به اشعار ايشان برخورد راهنمايي شود. در يك تماس تلفني كه سالها پيش با او داشتم كه هر وقت به يادش مي افتم حالم به هم مي خورد گفت :(( تو هنوز مجموعه شعرم را نخواندي؟ پس چطور مي گويي كه داري شعر معاصر ايران را مي خواني؟ تو هنوز با جريانات ادبي آشنا نيستي ! كتابم را بگير وبخوان.)) او خود را مسقط الراس شعر معاصر مي دانست ومي گفت
و يا آقاي فلاح كه اوهم.. اين گونه از خود ياد مي كند. واين هم افاضات يكي ديگر از ليدرهاي شعر معاصر، همان كه روزنامه ها ومجلات خاله خان باجي در بوقش كرده بودند.
اتو بيوگرافي(از خود خودم!) توانم از كودكي سخن بگويم كه (به گفته شناسنامه) در ششمين روز از سومين ماه بهار سال هزار و سي صد خورشيدي در دهكده اي سبز (فشوپشته نامش از خزر يك وجب دور تر ) جايي بين لاهيجان و لنگرود (چه فرق مي كند كاكو ؟ ) پا به دنيا گذاشت و نام رسمي احمد باقري پور فلاح را روي ا و گذاشتند. اما مادر (كه ديگر نيست ... افسوس! ) گواهي مي داده اين فرزند ذكورش (همين مهرداد فلاح خودمان ) را در پاييز سال سي و هشت ( آبان يا آذرش را نمي دانيم ) به دنيا آورده ... بگذريم!شاعري كه مهرداد فلاح نام گرفته و بعد ها (شانزده زمستان بعد به گمانم ) از لاي جلد همان شناسنامه كه گفتيم بيرون پريده از چه گونه شاعر شدنش چنين مي گويد : همه اش زير سر اين سياره نپتونه كه همون اول نوجووني عبور ماليخوليايي شو از خونه تولدم شروع كرد. بي مروت ! هم عاشقم كرد هم شاعرم! در بيداري خواب مي ديدم و در خواب بيدار تر از هرچي بيدار!چنون منو مي دووند كه سر از پا نمي شناختم. همكلاسي ها نيشخند مي زدند و مي گفتند فلاني خل شده دروغ كه نمي گفتند! خل شده بودم و با فرشته ها كه هيچ با كرم خاكي هم حرف مي زدم از نمي دونم كي يا چي؟دل تو دلم نبود اون قدر كه دلبسته رنگ ها وصدا هاي نهان وآشكار بودم تو فكر نون ونمك نبودم. بي خود و بي دليل به قهقهه در مي اومدم يه دم بعد كنج خونه يا هر جاي دنجي كه بگي مي افتادم به هق هق ! اين جوري شد كه يهو ديدم قلم تو انگشتمه و افتادم جون اين زبون بسته ( زبون فارسي يو مي گم ) و شدم مثلا شاعر! گوش اهل خونه پر شده بود از نوشته هاي هذيوني من و اگر در مي رفتند از دست من ديوار كه سر جاش بود.اون قدر تو گوشش مي خوندم كه از زور خشم باد مي كرد و مي خواست رو سرم خراب بشه
بهتر است سر رشته سخن را از زبان شاعر باز كنيم كه اگر نكنيم تا صبح قيامت از خودش حرف مي زند.مثلا مي خواهد بگويد اول با شاعران روز رفيق شد و بعد رفت سراغ قديمي تر ها و يا اين كه هر چه در باره شعر دستش مي رسيد از كتاب و مجله و روز نامه و ... مي بلعيد و از اين قبيل حرف ها ( نابغه اي مثل مرا مادر نزاد! ) كه گوش مان پر است.خلاصه اين كه پاي اين آقا سال 55 به گمانم به تهران رسيد و در كسوت پر زرق برق دانشجويي مهندسي مخابرات مقيم پاي تخت شد. دو سه سالي بدين نمط سپري گشت و گشت تا اين كه انقلاب شد و باقي قضايا كه بماند ... فقط اين را بگويم كه دست اين روستا زاده عاقبت از مدرك دانشگاهي خالي ماند و او ماند و دستي پرشغر كه هر چه جار مي زد خريدار ؟ اصلا! البته يادمان نرود كه در اين سال ها جناب شاعر اولين كتاب شعرش را با خادم شاعر( دو نفره ) چاپ كرد ( تعليق - ياد آوري ها ) در همين تهران ( پاييز 63 ) . بشنويم كه از تهران چه مي گويد : ،، تهران قفسي ست بزرگ كه در آن بال و پري مي زنم . من اين قفس را دوست دارم !،،فلاح كه حالا ديگر رسما شاعر شده بود (! ) در اقدامي شگفت به زمستان 64 لباس دامادي در بر حلقه در انگشت دختر خانمي به نام هايده پير فكري كرد و به جرگه عيالواران پيوست ( حقا كه دل شير داشت اين جوان تازه سبيل!) اين طور هاست كه شخص سر به هوا نه فقط خودش كه يكي ديگر را همراه خودش به چاه مي كشاند!باري حاصل اين پيوند علاوه بر چيز هاي نگفتني يكي پسر است مهرگان نامش و يكي دختر كه مينا جور جور است جنسش و اما پيش از چاپ دومين دفتر از سروده هاش اين يل گيلاني توانسته بود در نبردي سخت دشخوار دروازه هاي آهنين جريده هاي معظم (! ) ادبي پاي تخت را درهم شكند وصفحات شان را با شعر هاش ستاره باران كند! ،، در بهترين انتظار ،، كتاب دوم وي بود كه در آغاز دهه مبارك 70 پشت ويترين ها به جلوه در آمد. براي اين كتاب نشستي در تهران تدارك ديده شد( توسط الهام مهويزاني ) كه حاصل آن در كتاب آينه ها ( جلد دوم ) ضبط است ( بخوانيد و حظ كنيد ! )همين وقت ها بود كه شاعر ما را باد بر داشت و همراه يكي دو تن ديگر پرچم انقلابي تازه در شعر برافراشت. از نسل پنجم سخن گفت و نو شدن ماه ( كه مي دانيد ). خرداد كه آمد سومين كتاب شعرش را كه بوي اتوبوس هاي لكنته وجوي هاي لجن تهران از آن بلند بود چون برگ برنده اي بر زمين كوبيد. با چهار دهان ويك نگاه دعوي نو جويي اش را چنان به گوش فلك خواند كه عرش وفرش به لرزه در افتاد ( پاييز 76 اين واقعه را هنوزا كه هنوز است در حاقظه دارد ) و سپس مصاحبه پشت مصاحبه عكس پشت عكس ! ( دشمنان گواهي مي دهند كه اين جوان سر سفيد حتي خودش را مستحق جايزه نوبل هم دانسته است . الله و اعلم ! ) و ناگهان با اعلام اين كه ،، دارم دوباره كلاغ مي شوم ،، براي هميشه با زبان فاخر و نگاه قاهر بدرود گفت و ،، شاعر- كلاغ ،،خياباني را جاي ،، شاعر- بلبل ،، گلستاني جا زد .به اين هم كه قانع نشد . رفت و در كارنامه ،، گلشيري ،، ،، جاي دوربين ها ،، را عوض كرد و سپس براي شعر خودش وهمپالكي هاش ( مثل اين عبد الرضايي ملعون ) شناسنامه جعل كرد و فرياد برآورد كه ايهاالناس ! ،، شناسنامه هاي تازه مي خواهند كلمات ... !،،------------پي نوشت : مهرداد فلاح هنوز هم سر پاست و دارد از خودش ( ؟ ) حرف مي زند. اين آدم ( كدام آدم ؟ ) آن قدر بي چشم وروست كه اسم آخرين كتاب چاپ شده اش را هم گذاشته ،، از خودم ،، ! تازه وعده داده كه در كتاب بعدي اش دست ما را بگيرد و ببرد هوا خوري !... ،، بسه ديگه بابا! اين ميكروفن رو بده من ببينم ! مگه خودمون زبون نداريم ... ها ؟هم كم از كم و هم چند ها نفرم در هچلم هرچند همه جا در سفرم گرچه يك پدرم خيلي هم پسرم
حالا تو بگو مچلم يا كچلم ؟
آقاي مجابي
وقتي آقاي مجابي مي گويد(( شعر يا هر اثر ادبي وهنري در گذر زمان مشخص مي شود كه چه وزني دارد و كار خوب با لاخره معلوم مي شود ومطرح.)) و همه از او به نيكي ياد مي كنند. مي خواهم بپرسم كه آقاي نويسنده اي كه بالغ بر صدها اثر را به چاپ رسانده ايد، وقتي كارها ي بنده در پستو خاك مي خورد اين زمان بي پدر مادر از كجا مي خواهد قضاوت كند؟ اگر امكانات فرامرزي اينترنت نبود كه نمي شد پدر جان . روزنامه ها ومجلات مملكت هم كه معلوم است كارشان و وضع نشر هم كه گواه است به بدبختي افتاده. كه من بايد به قول گلشيري عزيز و عزيز وعزيز(( ماتحتم تاول بزند وقلم بزنم)) كتابم مثل گوشت قرباني بشود كه سودش را ناشر وكاغذ فروش و دلال و پخشي و مسئول امور كتاب ببرد كه آخر سال بيلان بدهد كه: به گوش وبه هوش اينقدر توليد فرهنگ كرده ايم وچها وچها.
از خواننده دوات به نويسنده دوات
براي آقاي رضا قاسمي كه مثل پيشينيان ما تر وخشك را باهم مي سوزاند و اين امر به ايشان مشتبه شده كه چون نويسنده بزرگي است (كه البته به قول اقاي مجابي وخيلي هاي ديگر زمان قضاوت خواهدكرد) مي تواند در باره هر بني بشري و ذي وجود وبي وجودي نظر بدهد و با خواننده مطالبش مثل يك زير دست تو سري خور برخورد كند . من شاعرم ومي دانم كه ميراث شعري ما بسيار بسيار زيادتر از ميراثي است كه بايد حالا در اين قرن ودر اين شرايط به دردمان بخورد، ميراث بي عقلي، جنون و... ولي آقاي نويسنده بدان كه وطن من شعر است و راز فرو خفته در زبان، تنها وتنها باشعر گفته مي شود . بي شك در آنسوي مرز امكانات، بسيارتر از بيغوله ماست. پس توصيه مي كنم نسخه اصلي و دوبله نشده فيلم تماس را بارها ببينيد وكمي جهاني تر فكر كنيد. بله آقاي نويسنده از شعرمان مي گفتم. مانشئه شديم قبل از آني كه به جستجوي راهي دشوار كوهها را در نورديم و صعوبت راه را به سنجه درآوريم. ما زود نشئه شديم وداريم تاوان پس مي دهيم ما هميشه تاوان گناهان نكرده مان را پس مي دهيم
فرود
ليلاي عزيز
نه نه بگذار اشعارم خاك بخورد، حتي شعر ليلا ، مانا و ليلا ومانا هاي ديگر هم، كه طومار شعرشان از خورشيد فروزنده تر است. بله ايرادي عظيم تر در خود ماست كه زندگي مارا تباه كرده وبه قول ليلاي عزيز: چرا...نمی دانم چرا بعضی ها وقتی یک كار خوب می خوانند یا با شاعر پخته و نابی مواجه می شوند، سکوت می کنند. شاید و باید برای همین باشد که شعر معاصر ایران در حیطه ی ادبیات جهانی هنوز جایی برای خودش باز نکرده است.
گاهي دلم براي شعرهايم مي سوزد ولي حال كه تو اي عزيز، آنرا مي خواني و مي دانم كسي دارد صدايم را مي شنود، خوشحال مي شوم و شعف تارو پودم را فرامي گيرد. رودخانه راه خود را يافته است و سنگلاخها پايش را نمي آزاردهر وقت به دوستي ازاين قبيل حرفها مي زنم مي گويد: فكر كن در حلبي آباد جهان زندگي مي كني
كلمات
مي خواهم وبلاگم را با كلماتي متبرك كنم كه دهشت زيستن را تحمل پذير مي كنند و به گاه دلتنگي چون وردي مقدس در قاموس لحظه هايم مي چرخند . اشعاري از ليلا فرجامي و مانا اقايي
دو شعراز ليلا فرجامي برگرفته از سايت طومار
بهترین شوهرِ من
من زنی مزدوجم
كه شوهرش مرگ است
هرروز پیش از آنکه سر کار برود
لبهایم را می بوسد
و کیفش را که پر از تسلیت نامه است بر میدارد
و در را پشت سرش آرام می بندد
تا همسایه ها متوجه ضرب الاجلِ حیاتشان نشوند
و اعصاب عزراییل هم که از ازل اضافه کاری داشته ست
خط خطی نگردد
مرگ
هرگز من را کتک نزده ست
و باج هم از من نگرفته ست
هرگز نمی توانم طلاقش بدهم
یا رقیبی برایش قایل شوم
راضی ست
و همیشه در موزه ی باستانشناسی معشوقه هایش
از فکها و مُچهای ظریفم
به اندازه ی "حلقه ی مفقوده"
یا به عبارتی دیگر
به اندازه ی دایناسور-پرنده ای کوچک،
محافظت خواهد کرد
و آنقدر دست و دلباز که هراندازه خاک بخواهم
وجب به وجب به نامم خواهد کرد.
هروقت که من از زمین دلگیرمی شوم
مرگ
به بالهایی که به در آویخته ست
اشاره می کند و می گوید
من زنی مُردنی ام...
اگه راستی روشنفکری
اگه راستی روشنفکری
شیره بکش و ببین چه جوری می تونی یه شعر هپروتی بگی
تا هم حالمونُِ خوب کنی
و هم خرج جا و غذامونُ تأمین
اگه راستی روشنفکری
اخماتو تو هم کن و بگو: حالا وقت ندارم، برین گم شین!
تا هم حالمونُ خوب کنی
و هم خرج کتاب و دفترمونُ تأمین
اگه راستی روشنفکری
وقتی مُردی
بگو
تا همه ی ما گمناما دورت حلقه کنیم و کَف بزنیم
اونوقت مشهورم میشی
دوشعر از مانا آقايي بر گرفته از وبلاگش
سوراخ
در قلب من سوراخى ست
كه هيچكس نمى تواند آن را پر كند
هروقت به اين سوراخ فكر مى كنم،
به ياد غارهاى وحشت مى افتم
و دلم مى لرزد
مى ترسم وقتى كه چشم هايم را مىبندم
صدايم را براى هميشه درخودم گم كنم
من هروقت عاشق مىشوم
مثل توفان از خودم مىپاشم
خواهرم پنجره ها را با نگرانى مىبندد
او اعتقاد دارد كه من بايد بيشتر به آينده فكر كنم
و كمتر به چيزهائى كه ازدست داده ام
دكتر براى حافظه ام
استراحت مطلق تجويز كرده است
او رنگ و روى پريده ام را
نتيجهء خون هائى مىداند كه در بچگى ازمن رفته است
و سرفه هاى توخالي ام را
حاصل تجاوزهاي دسته جمعي
زمان
براى كوتاهى دستهايم چه كار مى توانم بكنم؟
قبول كرده ام كه شب از حوصلهء من درازتر است
و ماه از خيال تو دورتر
قبول كرده ام كه فكر مى تواند خارج از بدن ادامه داشته باشد
هزار جا برود
و از هزار سوراخ سردربياورد
قبول كرده ام كه زمين گرد است
و ما امشب دوباره اتفاقا رسيده ايم به هم
قبول كرده ام كه گاهى محال مى تواند متصور شود
مثلا همين كه ساعت راضى شده مثل زمان قبل از ميلاد
عقب عقب پيش برود
به من امكان مى دهد كه لب هاى معشوق آينده ام را،
در چشم هاى تو پيدا كنم
اين كه آينه حاضر نيست زيبائى تو را دوبرابر كند
اين كه من اين طرف ميز كوچك تر از خودم به نظر مى رسم
اشكال جاذبه نيست
قبول كرده ام كه هردايره اى تنگ است
و قطر در بهترين حالت مى تواند
محيط را به دو قسمت مساوى تقسيم كند
ودر آخر شعري از خودم
بهار نارنج
آتشفشانها را فرو خورده ام
تا شاخه بهار نارنج باغچه ات
شقيقه ام را بخوان
و تب را كه ذوبم مي كند
آرميده است
جهان
كنار پنجره ات