بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Tuesday, January 25, 2005

از وجودم

نيمي از وجودم
حس ميكنم نيمي از وجودم را در آن محله ها و مكانها و كوچه ها جا گذاشته ام؛ در بازار و در ساحت طاقي ها و مقرنسها ومعرقها؛ در رنگ كاشي ها و خانه اي قديمي در پنجره هاي مشبكي كه ترجمان آفتاب بودند؛ آبي، قرمز، فيروز ه اي و در هاي هجده لنگه كه به سمت كودكي با ز مي شدند و باغچه اي كه خوابيده بود زير هرم نفسهاي فصل تا در گوشه اي از حياط شاهدي باشد ساكت ومغموم بر بازيهاي ما و آن درخت انجير درآن حياط وسيع
هيچكس
هيچكس را دغدغه مكان نبود؛ كه مكان زمان را به سيطره خويش درآورده بود
اينجا و هر كجاآن گمشده اي كه من جستجو مي كنم. امنيت ورعايت انسان كه ديگر نيست
آن معماري كه به انسان به عنوان جزء تعيين كنند ه اي از هستي نگاه مي كرد و آغوشش را باز مي كرد بر رواقها و طاقيها و قامت انسان ، به افق چشم مي دوخت و جزيي مي شد از هويتي كه حالا چيزي ازآن به ياد نداريم
چيزي در اين ميان گمشد ه است چيزي كه رعايت نگاه انسان و قامت انساني بود آن هندسه دقيق، دقت رياضي، نظم ،گويا چيزي در حال شكل گرفتن بود كه از ميانه ناگهان ترك برداشت و افتاد وشكست و حتي شاهدي براين شكست نداريم تا به زمان كه بي رحم وبي امان مي گذرد؛ثابت كنيم كه ما نيز در اين گوشه از مكان، به دنبال دستي هستيم تا قطعات گمشده باورمان را پيوند بزند. و اين هيچ ربطي نه به سنت دارد نه به مدرنيسم. به پايه هاي انديشه ما برمي گردد
مكان
مكان در ذهن من پايان نمي گيرد، ادامه دارد، كش مي آيد بزرگ مي شود، محدب و مقعر، اعوجاجش به رويا فرو مي بردمنگاه انسان چقدر وسيع بود وآن تهيگي كه چشم در آن نفس مي كشيد، هوايي تازه ميكرد، سرزنده تراز پيش، مهتابي فرش مي شد باد خسته در گوش آلوها نجوا مي كرد و در كنار سيبها خسته گي مي گرفت و برگهاي گردو را بو مي كرد و در نشئه اي شگفت، در پرزهاي قالي فرو مي رفت و اسليمي وختايي را بياد سرو هاي باغ مي بوييد و قامت بلند مي كرد و به سمت كشف شگفتي فراسو، روان مي شد ايكاش باد بودم به هر كجا كه ميخواستم مي وزيدم ويا چون روبربرسون عزيز عزيز عزيز نزديك مي كردم آنهمه پيچيدگي را با دستم و دستم را به باد مي سپردم تا ساده كند تمام روايت دهشتها را و بر پنجرها بريزد
منكه ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال ومقال عالمي مي كشم از براي تو
دوباره باز مي گردم وموسيقي الهام بخش باخ را بعد از يك روز فرساينده كاري مي شنوم و مرهم مي گذارم اين همه زخم را و مي خوانم فرازهايي از مايا كوفسكي
من
ميخ كفشم
از هر تراژدي گوته
درد ناكتر است
حرفم را بشنويد
من ثروتم از همه بيشتر است
من
هر كلمه ام
مي آفريند جان
مي ستايد شاديهاي جسم

ياد خواندنها چه جهاني است
سه قطره خون، هدايت ، جاي خالي سلوچ، چوبك ، چرا دريا طوفاني شده بود،اوسنه بابا سبحان ، دولت آبادي،برادران كارامازوف
و(( آيا اين معجزه است كه ا يمان مي افريند يا ايمان است كه معجزه ميكند)) ، كافكا و
رواقي از كودكي ام ، كاشي هاي معرق ديده ام ، كه افتاده اند وگمشده انددر فضا و حجم سينه كه از نبود تو اي رفيق پر وخالي مي شود؛
رفيق كوچه هاي آشتي كنان و (( عشق كه بي خبر از راه مي رسد)) همسايه هميشگي خيال كودكي آن دالانهاي تاريك نمور با خنكاي نسيمي كه در تابستان وعده امنيت مي داد و تهي ، تهي ، تهي تا اندكي بيا سايي در سكوت وچشم نفس بكشد و گوش نشنود ، دست لمس نكند و آخر دالان، پرده آرامش باشد و آشتي و زنجره اي كه با تو بخواند
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي كنم