بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Friday, April 15, 2005

از زخمها ودلخوشیها

از زخمها و دلخوشیها

نمی توان از دلبستگیها گفت .هوای دیدار تو ای خواستنی چه پرغبار واضطراب آلود شده است و اضطراب به روایتی پایان ناپذیر در پایان روز بدل گشته است. نه نه نمی توانم ازشادی ِ لحظۀ جذبه بگویم ،هنگامی که ملولم می کند همه آن چیزها که
مرا از خویشتن می گیرد و دوام پایان ناپذیرش روز را دشنه ای می کند بر سینۀ کلماتی
که دیریست برآماسیده و ملتهب؛ ناگفته وناکام و ناتمام منتظرم بودند
.چشمانم شاهد همه آن چیزها که باور نداشتند

از اخوان



چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
چها كه ميبينم و باور ندارم
چها چها چها كه ميبينم و باور ندارم


روایت دلخوشی


آنوقت، روایت دلخوشی زهر می شود، می نشیند بر گلو ولخته لخته شوق می چکد از حلق و دریغی غریب سراپایت را می پوشاند، چون محاق که ماه ِ لبریز ِ از دیدار را فرو می پوشد

چیزی نمی تواند مرا به لحظۀ طربم باز بخواند باید این حجم ِ سربی، کیسۀ خون ِ لخته فروشده در سینه، بترکد و چرک آن، کلمات را که سقط شده اند بیرون بریزد


نه نه هیچ چیز نمی تواند

هیچ چیز نمی تواند، حتی نگاه ِ نجیب تو که دعوتم می کند به سرودن
آگاه می توان بود بسیار وُ چون پردۀ نقاشی، بسیار تصویرهای دیگر را در خودفروپوشید
من همان پردۀ ناتمامم، که از دهشت صاعقه بساط رنگم بردریچه باغی فراموش شده در ذهن تو پاشیده شد. نشانی باغ در هیچ تمثالی و مجلسی نبود


حضور مقدس شادی

حضور ِ مقدس ِ شادی را می جستم، رویأی پایان ناپذیری بود. چون دهشت ِ ماهان که ازترسی به ترسی غلت می خورد واز دهشتی و کابوسی به دهشتی وکابوسی دیگر ورق می خورد

ستونهای بازوانت

ویران می شد از مقابل منظرم ستونهای ستبر بازوانت ومن که ابری بودم از شوق، دشت ِ حزن آلود سینه ات را با دریغ، ترک می کردم و باران را در خویش فرو می خوردم؛ مانند همان باغ که در گوشۀ ذهن من مرده بود مانند آن رواقها که کاشیهای هفت رنگ شان، بیرنگ شده بود مانند روحم که بی پناه تر از پیش، آسیمه سر می دوید

همه از زخم گفتم و نه همه آن چیزها که روح را می خراشد

واز شاملو




چلچلی

من آن مفهوم مجرد را جسته ام


پای در پای ِ آفتابی بی مصرف

که پیمانه می کنم
با پیمانۀ روزهای خویش که به چوبین کاسۀ جذامیان ماننده است

من آن مفهوم مجرد را جسته ام
من آن مفهوم مجرد را می جویم


پیمانه ها به چهل رسید و از آن بر گذشت
افسانه های سر گردانیت
ای قلب ِ در به در
به پایان خویش نزدیک می شود

بی هوده مرگ
به تهدید
:چشم می دراند
ما به حقیقت ساعت ها شهادت نداده ایم
جز به گونه ی این رنج ها
که از عشق های رنگین آدمیان به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میا ن نهاده
از نیش خنجری با درختی
با این همه از یاد مبر
که ما

من وتو
انسان را
رعایت کردیم

خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود

وعشق را
رعایت کردیم



از باغ



سالها پیش، روزی به روستایی سرسبز رفتم. چون به یاد می آورم، گویا به تمامی در رویاء گذشته بود
آن در ختان تناور بادام، آن خنده های شکوفای گیلاس، آن همه بوته های شاداب انگور، آن برگها که خورشید را در پنجه هایشان گرفته بودند، آن خاک شوق آفرین، آن گل ِ مقدس که وقتی پای در آن می گذاشتم؛ خسته گی روز خسته گی آن همه دویدنها میان باغ از یاد می رفت چه شد؟


چه سکری

چه سُکر ِ خلسه آمیزی داشت باد ،وقتی درگریبانت می چرخید و سپس بناگوش را به زمزمه آکنده می کرد آه چه روزگاران خوشی شوق در من سماع می کرد؛ شب با من دعا می خواند؛ برای خاک، برای آب، برای شادابی ِ خوشه های ِ انگور، برای باد . آه چه روزگاران خوشی. میان باغ، میان بوته های انگور،با آهنگ دانوب آبی می رقصیدم. انگورها هم می رقصیدند برگها هم می رقصیدند. انگورها شیرین تر
می شدند. نمی دانم که چرا آن زمان، میان این همه آوا، با آهنگ شوق آفرین ِ اشتراوس
می رقصیدم .آه چه روزهای عزیزی
الان از آن باغ و از آن خوشه ها وبادامها وبادها چیزی به جای نمانده است. جوانان ِ ستبر بازو که همدم آب بودند دیگر نیستند و خاک افسرده است
وقتی که ذهن خاک از رویاندن تهی شده است پیرمرد تا کی زنده است تا باغ را زنده نگهدارد راستی گویا تمام آن دلخوشیها در رویأبود
نمی توانم باورش کنم نه شادابی اش را ونه ویرانیش را. زندگی بدون بوییدن برگهای انگور ورقصیدت با آهنگ اشتراوس و بوی برگهای گردو چاه دهشت ناکی است

در ختان حرفهایی داشتند که پوسید و باد برد ودر بغض خویش فرو غلتاند

کجاست

کجاست آن گِل، کجاست آن مرهم، تا برتن بریده درختان بگذارم
گوشم از صدای باد خالی است. بادی که در آوای دانوب آبی می رقصید



از فروغ



کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار

چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است


فرشها



روزی در سالیانی دور باز گذرم به روستایی در تبریز افتاد. روستایی که مردمانش باغ را و گل ودشت وآن همه چشمان ِمدهوش ِ زنان ودخترانی اثیری را و آهنگهای فراموش شده را این بار به هم می بافتند. همه بافنده فرش وقالی وگلیم بودند باغ بر تارو پودی از نخ وپنبه بافته می شد
هنوز آن همه شگفتی فراموشم نمی شود وآن همه شوق و آن همه هنر، که عاقبت سر از بازار ودستان کثیفی در می آورد که به پولی سیاه ،آن هم با هزار حرف بیهوده می خریدندش و حاصل آنهمه عمر را به قیمتهای گزاف بیشتر از آنی که بافنده بینوا فکرش
من می دیدم چشمان ِ معصوم چه دختران زیبایی تاراج می شد و چه دستانی که جز خسته گی چیزی برایشان باقی نمی ماند

طوفان در چشم


چه باغها؛ چه چشم اندازها که آفریده نمی شد

به کارگاهی در همان روستا سر زدم
گروهی بافنده با پشتهای خمیده وادعاهایی اندک وصبر ِ بسیار، ولی با طوفانهایی در چشم
بهشتی را می بافتند که توصیفش را نمی توانم این بار نه از روی نقشه( و باید دانست که بافتن همیشه از روی نقشه ای به دقت تقطیع شده وحساب شده وتفکیک شده میسر است.) بلکه مستقیم، تابلویی شگفت انگیز را بدون همه اینهامی بافتند .آن دقتهای ریاضی در ذهنشان انجام می شد و هیچ نقشۀ تقطیع شده ای در بین نبود و در چشمشان رودی از شگفتی بود که جاری می شد ایا شگفت انگیز نیست؟
چه باغی در چشم تو بود چه شوقی را گریه از من ربود
چه باغی چه باغی که روشنای چشمم بود

دیگر تا مجالی دیگر و زخمی ودلخوشی دیگر


شعری از من


قصه ها

تاریکی را سایه ها روشن می کنند
پیراهنم کوچک می شود
قصه ها قد می کشند
ا ز چشم ها
به دستهای خویش پناه می برم

ماه سایه ها را روی قصه ها می شنود
و می شکند