بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Sunday, March 06, 2005

حوصله پرسش

حوصله وقت

وقتي به آن ملحفه چهل تكه رنگارنگ نگاه مي كنم با خودم مي گويم مادر با چه حوصله اي تكه پارچه هاي مانده از دوخت ودوزها را كه بايد به دور مي ريخته به هم دوخته است. يا لباسهاي ما كه يك يك اسير بازيگوشي ها وشيطنت ها تكه و پاره بر جاي مي ماند، جمع مي شد وبا سوزن و نخي كه از آن ميان صبور وآرام مي گذشت به هم پيوند مي خورد، و چون يك پازل رنگي چشم را در خود به گشت وگذار وا مي داشت ساعتها در زيرزمين آن حياط قديمي، آشيانه مرغهايش ر ا تميز مي كرد، كاه تازه مي ريخت ومرغها را عاشقانه در آغوش مي كشيد و به خود مي فشرد و شايد هم برايشان لا لايي مي خواند و سپس برجاي مي ماند تا يك يك چشم ببندند. آنها هم جا ي فراخ داشتند وهم اطميناني كه وعده امنيت وآرامش مي داد . از طنين صدايشان مي فهميد كه چه مي خواهند به حوصله مي انديشم به حوصله اي كه مادر را وا مي داشت با آن همه خسته گي، شب هنگام با صداي ماهي ها بيدار شود ماهي از آب بيرون افتاده را از زمين بردارد و سپس آن را در آب بيندازدبي شك صداي رستگاري نيزبه همين سادگي به گوشش مي رسيده است، صدايي كه ما ديگر آنرا نمي شنويم با صداي قمريها وسارها روز جديد آغاز مي شد. در تابستان كه تشنه گي هلاك مان مي كرد دوباره مادر حوصله فراخش را به كار مي گر فت و خاكشير را به دفعات مي شست و چند باره صاف مي كر د، بعد در يخچال مي گذاشت تا تشنه گي هاي ما را كه بي قرار بوديم وبازيگوش، بر طرف كند

حوصله تن

مستند زيبايي كه چند مدت پيش از شبكه چهار پخش شد، زندگي ماري را نشان مي داد كه در كوير تفتيده اي زندگي مي كرد و عجب تاب مي آورد هرم ذوب كننده گرما را خزيدن او منحصر به فرد و تابع شرايطي بود كه در آن زندگي مي كرد او با خزيدن خاص خود، با گرما به گونه اي شگفت آور كنار مي آمد او سعي مي كرد موقع خزيدن همه اندامش را با خاك تماس ندهد. حركت مار مجمو عه اي بود از: خيزش، بالا رفتن، پايين آمدن. و هربار اين عمل در قسمتي از بدنش انجام مي گرفت .او كوير آتش خيز را مي شناخت و طبع آن را مي دانست . به اندام خويش نيزآگاه بود وبه جاي عناد وستيزه، از سر مدارا عمل مي كرد.چرا كه او بدون در نظر گرفتن خصلت كوير و نيز هنجار هاي اندام خويش، بايد قدم در جاي ديگري مي گذاشت كه شايد با طبيعت او سازگار نبود و باعث نابودي اش مي شد. او حوصله داشت و صبر را خوب مي فهميد

حوصله پرسش


چرا با طبيعت از سر عناد بر خواستيم و ديگر صدايش را نمي شنويم؟ آن حوصله عظيم، گويا در رويا بود والان درباور مان نمي گنجد. شتاب، عظمت نگاه را مي گيرد گذر بي مهابا خسته گي ذهن را به همراه دارد، بي آنكه چيزي در ته ذهن رسوب كند. حالا چشم انداز نيز خود ملال زا وخسته گي آور است چرا كه ما گره هاي كوري شده ايم براي تن وروانمان كه با هيچ باطل السحر و جادويي از هم فرو نمي پاشد، ما را رها نمي كند و واقعيتي دروغين از فضاي تن مي سازد. آنگاه تن در به در لحظه هاي اضطراب مي شود، آنگاه ما هم بي اعتنا او را در زخمي التيام ناپذيررها مي كنيم، زخمي كه عاقبت به روح مي زند

حوصله آب


آب بي آنكه تلاطمي به خود دهد در ذهن زمين رسوخ مي كند و آرام دره اي را حفر مي نمايد و اين عمل نه آني است و نه از سر عناد چنين حوصله اي ديگر ازما كه روزي در آغوش طبيعت بوديم از ياد رفته است. اين چنين هم كه با طبيعت ارگانيك وفيزيولوژيك خود سر عناد داريم و نيمي شرش مي دانيم ونيمي خير، راه تاريكي را مي پيماييم

چرا با خويش از سر عناد برخواستيم؟ نيمي را خواستيم ونيمي را به لعن وعناد برخاستيم و ندانستيم كه انسان آميزه اي از اين د و است. ما اختصاصات فيزولوژيك و اساسي خود را انكار كرديم و ندانستيم كه جسم مريض، روح را نيز در معرض مرض قرار مي دهد هستي انسان با اين دومعنا مي يابد. نديده گرفتن هر كدام به جراحت ديگري مي ا نجامد و جراحت جسم اگر التيام يابد، بي شك جراحت روح التيام ناپذير است من اين دوره را دوره تنهايي و بي پناهي روح مي دانم. روح در بستري رشد كرد كه عارفان وشاعرانش او را از عشق زميني بر حذر داشته بودند وخال ولب وزلف همه كنايه بود و شايد هم حكايت رندانه اي از طلبي كه تن را اول بار مي سوخت وسپس به روح مي زد پس نتيجه اين مي شود كه تنهايي روح در ما ديرينه بوده است

خسته وسنگين


نواي محزون زني خسته وسنگين مي خواند و ترانه محزونش را ويولوني بي تاب بر آستان دلتنگيم مي كارد
مي زده شب چوزميكده باز آيم
بر سر كوي تو من به نياز آيم

دلداده رهگذرم از خود نبود خبرم اي فتنه گرم

شبها سر كوي تو آشفته چو موي تو
مي آيم تا جويم خانه به خانه مگر از تو نشانه

مي سوزم شبها با شمع رخ تو با سوز نهان
مي سازم با اين اتش دل خود با خواهش جان

تشنه اي به راه سرابم به لب رسيده جان چو حبابم
مستم وخرابم

فارغ از غمت چه نشستي چرا دل مرا بشكستي
همچون تو مستي

مست از باده ام يا از آ ن نگه

بر تو عاشقم يا بر روي مه

من
بر تو عاشقم بر تو عاشقم
قلب من نشد شاد از عشق تو
داد از عشق تو

مي زده شب چو زميكده باز ايم...

مادر

مادر حوصله داشت ، آواز قمريها و بي تابي ماهيان را مي فهميد. واز صداي قدمهاي ما، پي به زخمهاي ما مي برد كه همه از بازيگوشي بود . حالا مادر پير شده است و زخمهاي ما بزرگتر

از بيژن نجدي

2

يك دسته گل
با بوي تن گوسفندان ودختران قاليباف
ا زقاليچه مي آيد
به سفره هفت سين من

چمداني پر از روزنامه ها و لباس
از پنجدري
ساكنان چسبيده بر صفحه آلبوم
از تاقچه آمده اند
با نيمرخ مقوايي
بايد به پرده بگويم كنار برود
كه سال برود
و اسفند را
با كاسه مي ريزم
از اتاق به
حياط

در حياط
روي پله ها
فرش انداخته ام زير پاي سالي
كه بايد همين لحظه
از راه برسد
ماهي سرخ
در تنگ بلورو آ ب
بي صدا مي گويد آب، آب
من در فصل زمستان وبهار مي گويم
يا اولوالباب

از راديوست
كه مي شنوم
باز هم عيد شده است

نقاشي

هريك از هنرهاي هفت گانه باحسي سرو كار دارند: نقاشي بابينايي،موسيقي باشنوايي،رقص وتئاتروسينما با بينايي وشنوايي مجسمه سازي با بينايي و به زعم من معماري با همه اين احساسات به علاوه لامسه سروكار دارد.اگر نقاش براي مهم ترين بخش تصوير، نقطه طلايي را در نظر نگيرد آن قسمت تصويراز ديده فرار مي كند. اگر نقاش هرچقدر هم بر آ ن تاكيد داشته باشد، اين تاكيد فقط در ذهن است وچون به عينيت درنيامده، تاثير خود را از دست مي دهد. يك نقاش براي تاثير گذاري بيشترو بهتراثرش بايد تن به رعايت قواعد بدهد، و رعايت قواعد، يعني شناخت خصوصيات حس بينايي و احترام به آن

رامبراند، پيكاسو، دورر


آن فضا ها ، اندامها،صورتها كه در تاريك روشن نقاشيهاي رامبراند به وجود آمده اند، چيزي نيستتند جز شناخت عظيمي از تاثير گذاريهاي نور وتاريكي . در نقاشيهاي پيكاسو شناخت يكه اي از خصوصيات خط، موج مي زند، ودر نقاشيهاي آلبرشت دورر، شناخت از راز تاثير گذاري سطوح مختلف رنگي

رقص

رقص شعف جسم است كه روح را نوراني مي كند،كشش ظريف عضلا ت است
قوسهايي كه از پاها كشيده مي شودو در انحناي ظريف اندامها فرود مي ايد. رقص، رعايت تناسب اندام انسان است
پيچ وتاب سرخوشانه جسم، زبان روح است
تا عضلات سرزنده وشاداب نباشند، يابه تمامي به ظهور در نيايند، چگونه مي توانند ضيافتي براي چشمها شوند؟

محمد نوري

وقتي ترانه شاليزا ر محمد نوري را مي شنوم بوي شالي در مشامم مي پيچد. جنگلهاي مه گرفته گيلان را مي بينم و آواززنان شالي كار را مي شنوم. اين آواز جغرافياي گيلان را برايم ترسيم مي كند. پس ضيافتي است براي چشم مي گريستم، هنگامي كه هموطنانم چون قحطي زدگان، سراسيمه به دنبال ماشين حمل غذا مي دويدند و مه سر به شانه راشها گذاشته بود و از بلاي ناگهان ميگريست.جغرافياي من زخمي است

شعري از كتابم

جغرافيا


جابلقا را كه از نقشه پاك كرديم
خوارزم را كه گريستيم
از نيشابور جز پوست مه
چيزي نبود
كه بنويسيمش

فيروزه اي بر انگشت نشانديم
شاهدي جز اشك
مه اي فيروزه رنگ


از نيشابور جز انگشتي كبود
بر نقشه نمانده بود

ازپوست جز تني پاك
از پا جز همه تاولهاي جابلقا
و ازجغرافيا
تنها همين باقي مانده بود