گاهي صحنه اي كوتاه از يك فيلم تفسير خلاقانه ايست از هستي تفسيري كه شايدبراي بازگو كردن آن احتياج به كلمات و قلم فرسايي هاي بسياري باشديك نگاه يك چرخش وهم انگيز دوربين يك چشم انداز مه آلود آنچنان حافظه ديداري ما را بارور از معنا مي كند كه طور ديگري به هستي نگاه مي كنيم زنگارهاي ديده زدوده ميشود و جرياني بي انتها در ناخوداگاه شكل مي گيرد تا هستي معناي تازه اي بيابد
چشم گول مي زند فريب مي دهد انباشتي دارد كه ناخوداگاه ما را از آن چيزي كه مي بينيم غافل مي كند يا هاله اي از خود را بر دريافتهاي ديداري ما مي ريزد و واقعيت را آنچنان دگرگون مي كند كه حقيقت دست نيافتني مي گرددوما با اين انباشت مسخ كننده ديداري به وارونه گي در ميغلتيم مثل آن زمان كه آلوده گي آنقدر زياد شود كه وارونگي در محيط زيست شهر ما رخ دهدواين يعني معماري خشونت وسبعيت
از بنيامين بخوانيد
همان طور كه همه چيز در فراشد بي وقفه آميزش و آلودگي جوهر خود را از دست مي دهد وابهام جايگزين اصالت مي شود شهر نيز از اين روند گريزي ندارد . شهرهاي بزرگ – كه قدرت بي نظير حفظ كننده و اطمينان دهنده شان دور كساني را كه در ارامش قلعه ي انها مشغول كارند مي گيرد و با تنگ كردن منظر افقشان آگاهيشان از نيروهاي هميشه هوشيار طبيعت مي زدايد.
از همه چيز واز همه سو مورد تهاجم روستا قرار مي گيرد و نه با مناظر زيباي روستا بلكه بخشي كه در طبيعت ازاد از همه زننده تر است : زمين شخم زده و بزرگراه و آسماني كه سرخي لرزان شبانه ديگر آنرا نمي پوشاند
مردم بايد با اين بيقوارگي در كنار شكلهاي ساختگي معماري شهري وفق دهند.
نقاشي و سينما
شمايلهاي بيزانس با آن نگاههاي رازالود كه به چيزي وراي تابلو نظر دارند تجسم رازآلودي كه گويا هاله اي از اثير انها در بر گرفته است _مينشينم و شمايل بيزانس و هنر كليسايي را مرور مي كنم عظمت باروك ورازگونگي گوتيك – ترسناك ورازآلودو ميايم تا بروگل با ان رنگها وچشم اندازهاي روستايي برف الود ورقصهاي و جشنها يشان نگاهي كه تاركوفسكي فيلمساز محبوبم به اين حجم بارور تصاوير انداخته است اين تصاوير مارا از عادتهاي هرروزه ميرهاند عادتهايي كه فريبمان داده اند و نگاهمان را از تكرار تكرار تكراراكند ه كرده اند بدون اين اثاربزرگ زندگي به گذران بي فايده تصاويري تبديل ميشود كه هروز با انها بمب باران ميشويم مكرر مكررمكرر و تكثير تكثير تكثيرتابلوي بروگل ديگر يك امر مكرر وبدون راز نيست و همچنين برداشت تصويري تاركوفسكي بزرگ.
باز هم از والتر بنيامين
اثر هنري فاقد اصالت شده و ارزش آييني آن از ميان رفته است و ديگر چيزي منحصر به فرد و دست نيافتني نيست كه همچون محصول نبوغ هنرمندان جلوه كند – احترام انگيز – هراس اور وبه نقد در نيامدني باشد بلكه به صورت تكثير شده به ميان مردم مي رود.
از هگل
ديگر نمي توانيم به تعالي مداوم هنر و حركت ان به سوي كمال اميد ببنديم هر چه هم كه خدايان را به كمال خدايان يونان فرض كنيم هر چه هم كه خدا و مريم و مسيح را در حد كمال ترسيم كنيم باز مسئله اصلي فرق نخواهد كرد چون ماديگر در مقابل ان ها زانو نخواهيم زد
اما به زعم من ردي از هنر قدسي كه بتواند ديده را تطهير كند در اثار جديد مي توان يافت : تاركوفسكي- برتراند تاورنيه- اينگمار برگمان-روبر برسون-
از بابك احمدي
تصوير اوجينا در نوستالگيا كه به تاكيد با تصوير مادونا اثر پيرو دلافرانچسكاهمانند دانسته
شده است تصاوير شهري كه بر تپه اي بنا شده و شكل گرفته از خطوط متقاطعي است كه با يكديگر توازن هندسي دارند ياد آور مو ضوع ها باپس زمينه هاي نقاشي هاي رنسانس هستند.در ايثار پرده ي ستايش شاهان مجوس رمز اصلي فيلم است
عكس
به عكسهاي سياه و سفيد قديمي مردممان با ان نگاههاي خيره به دوربين و ان سادگي تعريف پذير بي الايش صورتها چينها دقت كرده ايد؟
و حالا به عكسهاي رنگي خيره به دوربين ولي نه به ان سادگي بلكه پيچيده و رازالود چند لايه و تعريف ناپذير چشمهايي با انباشت نا مفهومي از ديدارهايي بهت اور و باور نكردني
از مهدي اخوان ثالث
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
چها كه ميبينم و باور ندارم
چها چها چها كه ميبينم و باور ندارم.
پيكاسو – ونگوگ
تصوير زن گريان از پيكاسو تصوير تكان دهنده اي از زندگي است بي هيچ بديلي در دنياي نقاشي ان خطهاي معوج ومورب زندگي ان زن است ودستي كه رنج بشري را زيسته است بي شك پيش از اينها پيكاسو رنج زيستن اين زن را زيسته است.زن گريان ديگر تكثير مكرر امر واقع نيست تصويري نيست كه ديده را مريض و فرسوده كند تفسير هستي است ان مطلب كه در ابتدا به ان اشاره شد.
ابرهاي نقاشيهاي ون گوگ كه مثل گلوله هاي پنبه اي در آسمان گسترده شده اند من ناخوداگاه پي به اين مطلب مي برم كه وان گوگ زير افتابي داغ در هرم بادگرمي كه هرلحظه مسير خود را عوض مي كرده نقاشي كرده است ساعتها نشسته ومنظر مقابل را زيسته است و انرا دقيقه اي از هستي مي ديده كه با ان بتواند اكنونش را معنا كند او با آن هستي و هستي با او در يك آن هم كلام شده و به صورت يك اثر نقاشي بي بديل در آمده اند و براستي اگر اين آن هنري در اثري تجلي بيابد آنگاه ميتوان در مقابلش زانو زد وبه ياد سخن هگل افتاد كه پيشتر به آن اشاره شد.
و باز با تاركوفسكي
ديدن فيلمهاي تاركوفسكي به يك معنا سلوكي روحي است يك درمانگري ظريف كه صندوقهاي سر به مهر وجو د را مي گشايد
صندوقهايي كه ديريست سر به مهر مانده اند زني در نامه اي كه به تاركوفسكي نوشته بود گفت آينه خود ماست ملت روس است زندگي منست ومردي ديگر نوشته بود گويي حرفها ودرد هاي مشترك تمامي مردم بود چيزهايي كه سالها در تلاش بازگو كردن آنها بودم .و...
نگاه كريس بعد از باز آمدن از سياره سولاريس آنجا كه به آغوش پدر در مي غلتد و سگي در آستانه گويا سالهاست انتظار اورا مي كشد من را به ياد تابلوي بازگشت پسر نافرمان رامبراند
مي اندازد واين حس قدسي كه مرا در بر مي گيرد وصف ناپذير است .
سخن به درازا كشيد اما بسيار حرف نگفته ماند كه در اتيه گفته خواهد آمد.
ايا اين مثالها و تصاوير جاودانه و از ياد نرفتني تنها مي تواند مواد خام خلق يك اثر سينمايي باشد به زعم من خير براي من منبع الهام بزرگي است براي نوشتن داستان وسرودن شعر و كشف دوباره زندگي ودقيقتر نگاه كردن به ان.
شعري از خودم
حوامنم
حوامنم
خوني كه از شقيقه شكافته ادمي
آمده ام
تا
بريزم بر قلم بي خونت
كه بر كاغذ غاري بكشي
كلمات را در آن پنهان كني
قطره اي از مرا در نامه اي روشن
نگه دار
هنگامي كه برگردي
ريواس ها