بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Monday, July 25, 2005

کلام سعدی

گفتگو


سخن
سعدی سخت، ساده است عبارتی که می توانم در وصف اشعارش بگویم ولیکن تمام شگفتیهای کلامش را تعریف نمی کند چنانکه اگر تعریف پذیر بود با یکبار خواندن تمام شدنی بود. گویا کسی در مقابل نشسته و تو جریان زلال گفتگویی را با او پی می افکنی که پایه هایش در دریایی زلال غوطه ور شده است وبه یکسان ماهیان کمیاب دریاهای دور را به خود می خواند از مارگوت بیگل کلامی به یاد دارم : زیستن سخت ساده است پیچیده نیز هم


هستی


چنان گفتگویی که تمامی هستی شریک حظ ستودنی کلام می شود . کلام سعدی دراین شعر به راستی ستایش برانگیز سهل وممتنع است چنانکه قافیه وردیف و آرایه های دیگر چون نسیمی که بر گلهای ابریشم بنشیند آرام ورام وسبک می گذرد فکر می کنی کسی اینجا نشسته وبا تو گفتگویی دارد وکلمات چون بخار تسکین بخشی بر تشنج فضا می نشینند و تسلی ات می دهند هیچ چیز میان تو وآن گفتگو کننده حائل نیست . تویی ودوام پرخاطره کلام آرام ورام


سخن ِ عشق ِ تو بی آنکه براید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سر ِ نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشۀ خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ، از دو جهانم
گر چنانست که روی منِ مسکین گدا را
به در غیر ببینی زدرخویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه دراندیشه که خود را ز کمند ت برهانم
گرتوشیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مراطاقت غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جزاین چاره ندارم
من همان روزبگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
د ِرم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم ودیدم
که به پایان رسدم عمر وبه پایان نرسانم


بیتهای شگفت


من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

شوقست در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

آمدی وه که چه مشتاق وپریشان بودم
چو برفتی زبرم صورت بی جان بودم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا به اتش سوزان نشاندی وننشستی

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری

مکان


چنانکه پیشتر هم گفته بودم قرار بود نظرات نغز و پربار
فریبا را در باره پست پیشینم که در باب مکان بود یکجا درج کنم پس به قرارایستاده ام تا کلام دوست جاری کنم
يكي از دلايل را می دانم كه تغيير ماست.ماييم كه تغيير می كنيم اگر چه اندك و هر بار با چشمانی تازه، وام گرفته از همان لحظه يا دورهای دور يا هر چيز ممكن ديگر؛به آن مكان چشم می دوزيم يكی ديگر شايد حضور انرژی های گوناگونی ست كه در آن مكان انباشته است و اينبار با بار قبل متفاوت است.انرژی هايی رقيق و شفاف يا سنگين.ديگر، زوايای گوناگون آن مكان است كه هر بار از گوشه ای ،انحنايی،دريچه ای با ما ارتباط می گيرد يا ما با آن.حالات گوناگونی كه در هر بار ما را در بر گرفته نيز موثرند چون حزن،شعف،جسم، جسم عاشقانه و...همراهانمان هم از عواملی ديگرند،چقدر نقاط مشترك در رسوخ كردن در روح و جسم آن مكان داشته باشيمآنچه كه در محدوده ی تجربه ی من است (در بازديد از مكانهاي تازه يا آثار باستاني)و اكنون به خاطر می آورم به اين عوامل بستگی دارد و اين گونه است كه مكان رازی می شود كه در لحظه هايی توان گشايشش را داريم.دلبری كه كرشمه می كند و تنها چشمان عاشق آن را در می یابد.فكر می كنم مكان را نيز زبانی ست و گوشی و چشمی.كلمه های كوير متفاوتند از كلمات دريا و هر دو از جنگل و كوه.كلمات يك اتاق چهارگو‌ش با سقفی كوتاه حرفی ديگر دارند با اتاقی با سقفی بلند.محيط های دوار با سقف های گنبدی حالتی ديگر در ما بوجود می آورند تا سقف هايی سه گوش و نوك تيز.كافی ست تعمق كنيم،بشنويمشان و ببينيم كدام ما را طلب می كنند و ما كدام رابناهای گوناگون با رنگهايی كه در بردارند،خاكی يا رنگين كمان ترازرنگهای رنگين كمان،فيروزه ای يا سرخ،سبز يا سفيد،خاكستري يا سياه و صدها گونه ی ديگر احساسهای گوناگون را در ما بر می انگيزند.انگار هر كدامشان نتی از ساز درونمان را مي نوازند،كافیست گوش بسپاريم تا دست هايی كه در پس هزار سال،كمتر يا بيشتر؛هستی اش را با بنا تقسيم كرده؛بنوازدمان.يا چون نقاشان چينی آنقدر درون خويش را صيقل دهيم تا تنها عكس نقاشی ها و بنا در درونمان تاب خورد.با هرچيز در اين هستی توان گفتگوست،معاشقه و هزاران چيز ديگر كه بدترين آن جنگ است. يكی از بی نظيرترين خاطراتی كه دارم از گنبد قابوس در حوالی گرگان است.اگر درست گفته باشند بلندترين گنبد روی زمين است.وقتی در مركز دايره روی زمين می ايستی و به سقف چشم می دوزی،چيزی شبيه چشم عقاب می بينی و صدا چنان با اين مكان، زيبا می آميزد و معاشقه می كند؛چنان می رقصد و اوج می گيرد و فرود می آيد و در هر فراز و فرودی طنين های گوناگون به هم بوسه می زنند كه ديگر آرام آرام هيچ چيز نيستی،هيچ جز صدا...تنها صدا كه اوج می گيری و،بالا،بالا،بالا تا نهايت اين گنبد.دوار و عمود و هر آن كس كه می شنود ديگر هيچ چيز نيست،هيچ جز گوش؛تنها گوش...كم می شود تجربه ی چنين سبكبالی و وقتي شد تنها خاطره اش قادر است روحی دوباره در كالبدی نيمه مرده بدمد،اغراق نمی كنم... سكوي دايره شكل ديگری در بيرون اين معماری در فاصله ی چند متری ست كه چنان از پيچيدگی های رياضی بر خوردار است تا گونه اي در مقابل درب اين گنبد قرار گيرد،كه در محيط كاملن باز صدا برای خود فرد و اطرافيان نزديك او ،اكو به گوش برسد.می توان آهنين رفت و هيچ چيز نشنيد و نديد و تنها از نظر كمی به تعداد مكانهای بازديد شده افزود،می توان گونه ای ديگر نيز بود،آيا ما انتخاب می كنيم؟ نمی دانم

شعری از من

تب كابوس



نمي دانم آگاهي ام از پيچ ِرودخانه
تاكجا خيسم مي كند
تاكلمات كنده شوند از تنم

من باماهياني كه در گيسوانت
پنهان كرده اي
سفرم را تا ِگل ِ رودخانه به ياد آوردم
اما ازآن پس
اين همه رؤياي تو شدند
حتي گِلي كه پاهايم رامي مكيد
تا كلماتش را بخواند

خيس مي شدم ازتب كابوس
وكلمات با تني ريش ريش
مي گريختند
به ياد نمي آ وردم
ماهياني را كه آب
بر لب
مي مردند